a Flashcards

(493 cards)

1
Q

‎بخش از بدن پرندگان و بعضی حیواناته که غذا رو موقت نگه می‌دارن تا بعد هضم کنه، چینه دان

A

craw (n)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
2
Q

‎چیزی که برای کسی خیلی ناراحت‌کننده یا غیرقابل قبول باشه و توی دلش گیرکنه ( اصطلاح )

A

Stick in someone’s craw

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
3
Q

و ‎اقعاً برام قابل قبول نیست که او ارتقا گرفت و من نه

A

It really sticks in my craw that he got promoted instead of me.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
4
Q

خزیدن، سینه‌خیز حرکت کردن — به آرامی و نزدیک زمین حرکت کردن

A

Crawl (n, v)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
5
Q

نوزاد ‎ داره یاد می‌گیره چطور چهار دست و پا بره

A

The baby is learning to **crawl.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
6
Q

او ‎ مجبور شد از تونل باریک به حالت خزیدن عبور کنه

A

He had to crawl through the narrow tunnel

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
7
Q

ا ‎و در شنای آزاد ۱۰۰ متر، مقام اول را به دست اورد

A

She won first place in the 100-meter **crawl

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
8
Q

ترافیک ‎ به آرامی حرکت می‌کند (خیلی کند پیش می‌ره)

A

Traffic is crawling

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
9
Q

بچه به سمت اسباب بازبش خزید

A

The baby crawled to his toy.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
10
Q

دیگه ‎برام فیلم بازی نکن، فقط بگو چی شده!

A

Spare me the drama, just tell me what happened

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
11
Q

حاشیه نویسی حرفه ای خود را از ما دریغ کنید

A

spare us your professional annotation

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
12
Q

دیگه ‎ توضیح طولانی لازم نیست — ما موضوع رو گرفتیم

A

Spare us your long explanation — we got the point

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
13
Q

بهونه ‎‌های الکی نیاور، من حقیقت رو می‌دونم

A

Spare me the fake excuses, I know the truth

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
14
Q

نصیحت‌های متخصصانه‌ت رو نگه دار، اگه خواستیم ازت میپرسیم

A

Spare us your expert advice unless we ask for it

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
15
Q

سخنرانی انگیزشی نکن لطفاً، فقط خسته ام‌

A

Spare me the motivational speech, I’m just tired.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
16
Q

هی، بذار یه توضیح کامل و مفصل در مورد این گزارش خسته‌کننده بدم.

A

‏Hey, let me give you a full, detailed explanation about this boring boring report

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
17
Q

اوه، بی‌خیال — ما رو از توضیحات تخصصی‌ات معاف کن! فقط نکته اصلی رو بگو.

A

come ‏on — spare us your professional annotation . Just tell me the main

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
18
Q

spare me the fake excuses. I saw your Instagram story — you were at the café!

A

بهونه‌های الکی نیار! استوری اینستاگرامت رو دیدم — تو کافی‌شاپ بودی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
19
Q

میدونی، زندگی سخته، ولی اگه به خودت ایمان داشته باشی، همه‌چیز ممکنه…)

A

‏**You know, life is hard, but if you believe in yourself, you can achieve anything

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
20
Q

سخنرانی انگیزشی لازم ندارم، الان فقط یه قهوه می‌خوام

A

‏ ‏

‏Spare me the motivational speech, I just need a coffee right now

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
21
Q

نامربوط، بی‌ارتباط، بی‌اهمیت برای موضوع مورد بحث

حرف او کاملاً نامربوط به بحث بود

A

His comment was completely irrelevant to the discussion.
irrelevant (adj)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
22
Q

نظرات شخصی در این مطالعه علمی بی‌ربط هستند

A

Personal opinions are irrelevant in this scientific study

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
23
Q

حرفی که زدی جالبه، ولی به سوال من ربطی نداره.)

A

What you said is interesting, but it’s irrelevant to the question I asked

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
24
Q

مرتبط

فکر می‌کنم باید روی بهبود محصول تمرکز کنیم، نه استراتژی‌های بازاریابی.)

A

Relevant

‏I think we should focus on improving the product, not on the marketing strategies

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
25
اما استراتژی‌های بازاریابی به موفقیت محصول ربط دارن.
‏But the marketing strategies are **relevant** to the success of the product
26
خب، بحث در مورد بودجه سال گذشته الان بی‌ربطه.
‏Well, discussing last year’s budget is **irrelevant** right now
27
فکر نمی‌کنم باید مشکلات شخصی‌ت رو توی جلسه مطرح کنی.
‏ I don’t think you should bring up your personal problems in the meeting
28
درسته، این به پروژه‌ای که داریم روش کار می‌کنیم ربطی نداره.
‏You're right, it’s **irrelevant** to the project we’re working on
29
آیا این که او دیر کرده برای پیشرفت پروژه مهمه؟
‏Does the fact that she’s late matter for the project’s progress
30
این مهم نیست. باید فقط کار رو شروع کنیم
‏It’s not **relevant**. We should just get started with the work
31
هوا امروز خیلی خوبه، فکر نمی‌کنی؟
‏The weather is so nice today, don't you think
32
این به کار الان ما ربطی نداره، بیاید تمرکز کنیم!
‏That’s **irrelevant** to the task at hand, let’s stay focused
33
‎محو کردن، تار کردن، مبهم کردن ‎وقتی چیزی واضح و شفاف نباشه یا تصویر یا دیدی که داریم، واضح نباشه و به صورت تار دیده بشه، می‌
blur (n,v)
34
The rain blurred my vision.
باران ‎ دید من رو تار کرد.
35
اشک ‎‌هایش کلمات روی صفحه را محو کرد
His tears blurred the words on the page
36
تصویر ‎به دلیل کیفیت پایین دوربین، محو بود.
The picture was a blur because of the poor camera quality.
37
‎همه چیز جلوی من به خاطر سرعت زیادم محو شده بود
Everything in front of me was a blur as I ran fast.
38
تمام ‎روز به سرعت و بی‌توجهی گذشت
The whole day went by in a blur
39
وقتی چیزی خیلی سریع و بدون جزئیات قابل مشاهده اتفاق است
In a blur
40
این تصویر تار شده بود
The picture was blurred
41
هر چیزی تار بود
Everything was a blur
42
‎(ماشین سریع‌الحرکت یک محوشدگی در جلوی چشمانم ایجاد کرد
The fast-moving car created a blur in front of my eyes.
43
‎(صورت او از پشت پنجره یک محوشدگی بود وقتی اتوبوس سریع رفت
Her face was a **blur** through the window as the bus sped away
44
‎(نتونستم علامت رو بخونم چون همه‌چیز به دلیل باران محو شده بود
I couldn’t read the sign because everything was a **blur** from the rain
45
‎(بعد از ساعت‌ها گریه، کلمات روی کاغذ فقط یک محوشدگی بودند
After crying for hours, the words on the paper were just a **blur
46
یاد‎ آن روز الان برای من فقط یک محوشدگی است
The memory of that day is just a **blur** to me now
47
اتفاقات شب در یک محوشدگی گذشت و من بیشترش رو یادم نمیاد.
The events of the night passed **in a blur**, and I can’t remember most of it.
48
همه ‎چیز اطرافم در یک محوشدگی حرکت می‌کرد وقتی داشتم می‌دویدم تا قطار رو لحظه‌ای بگیرم
Everything around me was moving in a blur** as I ran to catch the train
49
‎(صورت او در یک محوشدگی محو شد وقتی از پنجره نگاه کردم
Her face faded **in a blur** as I looked away from the window
50
‎تمام سفر به نظر می‌رسید که در یک محوشدگی اتفاق افتاده باشد و قبل از اینکه متوجه بشم، به مقصد رسیدیم
The whole journey seemed to happen **in a blur**, and before I knew it, we had arrived
51
‎(تمام جلسه در یک محوشدگی گذشت و من واقعاً متوجه نشدم که چی بحث شد
The whole meeting went **in a blur**, and I didn’t really catch what was discussed
52
‎پشتکار، استقامت، تلاش مستمر ‎وقتی کسی با وجود مشکلات، موانع یا شکست‌ها به تلاش خود ادامه می‌دهد و از تلاش بازنمی‌ایستد، به آن می‌گوییم.
Perseverance پرسی ویرنس
53
‎پشتکار او کمک کرد تا با وجود شرایط سخت آب‌وهوایی، ماراتن را تمام کند
Her **perseverance** helped her finish the marathon despite the difficult weather conditions.
54
‎سال‌ها تلاش مستمر لازم بود تا او به یک کارآفرین موفق تبدیل شود.
It took years of **perseverance** to become a successful entrepreneur. آنتروپرونوز
55
با کمی‎ پشتکار بیشتر، می‌تونی مسئله رو حل کنی
With a little more **perseverance**, you’ll be able to solve the problem
56
پشتکار ‎ورزشکار نتیجه داد وقتی بالاخره مدال طلا رو برد
The athlete’s **perseverance** paid off when he finally won the gold medal
57
‎تنبلی
Laziness # persevernce
58
‎ تلاش و کوشش ادامه بده، حتی اگر سخت باش
Keep going with perseverance
59
موفقیت‎ نتیجه‌ی پشتکار است.
Success is the result of perseverance
60
پشتکارش او را به سمت موفقیت هدایت کرد
His **perseverance** led him to success
61
مربوط به **طب کودکان**، هر چیزی که به مراقبت‌های پزشکی برای نوزادان، کودکان و نوجوانان مربوط باشد
Pediatric ( adj ) ˌpēdēˈatrik
62
‎و یک پرستار کودکان است که در بیمارستان کودکان کار می‌کند
She is a **pediatric** nurse working at the children’s hospital.
63
نوزاد برای معاینه به کلینیک کودکان برده شد
The baby was taken to the pediatric clinic for a check-up.
64
‎(او در حال تحصیل در رشته‌ی پزشکی کودکان است چون عاشق کار با بچه‌هاست
He is studying **pediatric** medicine because he loves working with kids
65
Pediatric (adj) Pediatrics (n) pediatrician (n)
صفت ‎ | مربوط به کودکان (پزشکی) اسم ‎ | شاخه‌ی پزشکی مخصوص کودکان متخصص اطفال
66
مربوط به زایمان و بارداری
Obstetrical (adj)
67
هر چیزی که به مراقبت‌های پزشکی زنان باردار، زایمان و دوره‌ی پس از زایمان مربوط باشه، توی انگلیسی می‌گن
‏Obstetrical
68
مامایی (n) زنان و زایمان (adj) متخصص زنان و زایمان
Obstetrics (n) Obstetric (adj) Obstetrician (n)
69
او در دوران بارداری یک معاینه‌ی مربوط به زایمان داشت
She had an **obstetrical** check-up during her pregnancy
70
این بیمارستان یک بخش تخصصی زایمان دارد
The hospital has a specialized **obstetrical** department
71
مراقبت‌های مربوط به زایمان برای سلامت مادر و نوزاد مهم است.
Obstetrical care is important for the health of both mother and baby
72
Help + someone + carry / to carry
تمرکز روی **عمل انجام دادن** یک کار
73
can you help me carry the bags?
‎می‌تونی بهم کمک کنی که کیسه‌ها رو حمل کنم ‎در این حالت، تو داری مستقیماً در **انجام کار اصلی** مشارکت می‌کنی. یعنی ‎دو نفری، خودت هم وارد عمل می‌شی و با هم کیسه‌ها رو حمل می‌کنید.
74
Help + someone + with + something
‎(تمرکز روی **موضوع** یا **چیزی** که در آن کمک می‌کنی)
75
Can you help me with the bags?
می‌تونی در مورد کیسه‌ها بهم کمک کنی؟ ‎در این حالت مشخص نیست که دقیقاً داری حمل می‌کنی، ممکنه مثلاً در **جمع کردن، بلند کردن، جا دادن یا حتی پیدا کردن** کیسه‌ها کمک کنی ‎پس کمی **کلی‌تر و غیرمستقیم‌تر** هست.
76
من ‎وقتی بچه بودم می‌توانستم شنا کنم
I **could** swim when I was a child.
77
‎ممکنه برام یک میز رزرو کنید؟
Could you reserve a table for me?
78
Can Could
‎دوستانه و غیررسمی گذشته / مودبانه | محترمانه و رسمی
79
قدردانی کردن، ارزش چیزی را دانستن یا درک کردن
appreciate (v)
80
واقعاً از کمکت ممنونم
I really appreciate your help.
81
او متوجه نبود که این کار چقدر سخت خواهد بود.
She didn’t appreciate how difficult the job would be.
82
ارزش خانه در طول سال‌ها افزایش یافته است خانه از نظر ارزش در طول سال‌ها افزایش یافته است.
The value of the house has appreciated over the years. The house has appreciated in value over the years. The value of the house has increased over the years.
83
increase Appreciate
کلی و عمومی. / معمولی ارزش مالی (بازار) رسمی / تخصصی
84
🔸 I appreciate you helping me. 🔸 I appreciate being invited
معمولاً با فعل بعدی به صورت verb + -ing میاد:
85
از اینکه وقت گذاشتید و با ما ملاقات کردید، سپاسگزاریم
We appreciate your taking the time to meet with us
86
او قدردان این بود که در گفتگو گنجانده شده بود
She appreciated being included in the conversation
87
سهام شرکت در سال گذشته ۱۵٪ افزایش ارزش پیدا کرد.
The company’s shares appreciated by 15% last year.
88
سرمایه‌گذاری در املاک معمولاً با گذشت زمان افزایش ارزش پیدا می‌کند
Investments in real estate usually appreciate over time.
89
ارزش خانه از زمانی که خریدیم به‌طور چشمگیری افزایش یافته
The house has appreciated significantly in value since we bought it.
90
اشکالی داره اگه این صندلی رو بردارم؟
do you mind if I take this chair
91
کسی اینجا نشسته؟
Is anyone sitting here?
92
ببخشید، می‌تونم این صندلی رو بردارم؟
Sorry, can I grab this chair?
93
آیا اشکالی نداره که از این صندلی استفاده کنم؟
Would it be alright if I use this chair?
94
appreciate + verb-ing I really appreciate you helping me
قدردانی کردن واقعاً از اینکه کمکم کردی ممنونم.
95
appreciate + in + value/price The house appreciated in value
افزایش ارزش (مالی) خانه افزایش ارزش پیدا کرد.
96
سهام معمولاً در بلندمدت افزایش ارزش پیدا می‌کنه.
Stocks usually appreciate in the long term
97
ملک او طی پنج سال گذشته از نظر قیمت افزایش یافته.
Her property appreciated in price over the last five years
98
کلمات مشابه apperaciat
Thank معمولاً فقط برای ابراز تشکر ساده استفاده می‌شه. Appreciate علاوه‌بر تشکر، نشان‌دهندهٔ درک عمیق‌تر و قدردانی واقعیه. Value بیشتر برای نشان دادن اهمیت چیزی یا کسی به کار می‌ره.
99
My output as a poet had dealt entirely with the part of our lives in which we discovered each other.
آثار من به‌عنوان یک شاعر، کاملاً بر آن بخش از زندگی‌مان تمرکز داشت که در آن یکدیگر را کشف کردیم.
100
deal with
پرداختن به یا برخورد
101
You're nuts and false.
تو دیوانه‌ای و فریبکار / دروغین هستی
102
الان واقعاً داری دیوونه بازی در میاری
You're acting nuts right now
103
دیگه نمی‌تونم بهت اعتماد کنم — خیلی فریبکاری
I can’t trust you anymore — you’re so false.
104
او به خاطر دندان‌درد آه کشید.
She sighed because of the toothache
105
او به‌خاطر دندان‌درد آهی از سر درد کشید
He let out a sigh due to his toothache
106
وای، این دندان‌درد داره منو می‌کشه
Ugh, this toothache is killing me
107
او مدام به خاطر درد آه می‌کشید.
She kept sighing because of the pain
108
او عمیقاً آه کشید و فک خود را گرفت.
He sighed deeply and held his jaw
109
درد آن‌قدر شدید بود که نتوانستم تمام شب بخوابم.
The pain was so bad that I couldn’t sleep all night
110
باید هرچه زودتر برم دندان‌پزشک
I need to see a dentist as soon as possible
111
او بعد از خوردن شیرینی زیاد دچار دندان‌درد وحشتناکی شد
She had a terrible toothache after eating too many sweets
112
آن غذای تند باعث دل‌دردم شد
That spicy food gave me a stomachache
113
در انگلیسی از کدام‌ فعل وقتی چیزی باعث ایجاد یک حالت بدنی یا احساسی می‌شه, واکنش بدنی
give give [someone] [something unpleasant
114
The movie gave me a headach
فیلم باعث سردردم شد
115
پیاده‌روی طولانی باعث تاول‌زدنم شد
The long walk gave me blisters
116
اون شوخی حسابی خندوند منو
That joke gave me a good laugh
117
اون غذای تند حالم رو بد کرد.
That spicy food made me sick
118
اون غذا باعث شد معده‌م درد بگیره
That food made my stomach hurt
119
make someone + verb The movie made me cry
یعنی کسی رو وادار به انجام کاری کردن (گاهی از نظر احساسی یا فیزیکی). اون فیلم منو به گریه انداخت باعث شدن
120
make + someone + adjective waking up early made me so tired
برای بیان حالت کلی (خسته، ناراحت، عصبانی...) زود بیدار شدن منو خیلی خسته کرد
121
اون جلسه طولانی منو کسل کرد.
That long meeting made me bored
122
این هوا منو خواب‌آلود می‌کنه
This weather makes me sleepy
123
آیا دارویی برای سردرد داری؟
Do you have any medicine for a headache?
124
او آن‌قدر درد داشت که نمی‌توانست حرف بزند.
He was in so much pain he couldn’t talk
125
این دندان‌درد واقعاً غیرقابل تحمله
This toothache is absolutely unbearable
126
من باید فوراً برم دندان‌پزشک
I need to go to the dentist immediately
127
ما داریم یک وقت خالی در ساعت ۳ ظهر
We have a slot at 3:00 PM
128
آیا فردا وقت خالی دارید؟
Do you have any available slots tomorrow
129
من یک وقت برای ساعت ۱۰:۳۰ صبح رزرو کردم
I booked a slot for 10:30 AM.
130
وقت فوری
urgent appointment
131
دردش ضربان‌داره و نمی‌ذاره بخورم یا بخواب
It’s throbbing and keeps me from eating or sleeping.
132
سرم داره می‌کوبه. برای سردرد شدید یا میگرنی
My head is pounding
133
به درد تیز توی پهلوم دارم. برای درد ناگهانی و شدید
I have a sharp pain in my side
134
دردش میاد و میره. برای دردی که دائمی نیست
It comes and goes
135
یه درد مداوم و مبهمه. برای درد خفیف ولی مداوم
It’s a constant, dull pain
136
یه درد مبهمه / خفیفه
It’s a dull ache
137
انقدر دردناکه که نمی‌تونم تمرکز کنم.
It’s so painful I can’t concentrate
138
درد نمی‌ذاره شب بخوابم
The pain keeps me awake at night
139
وقتی غذا می‌خورم یا حرف می‌زنم درد می‌گیره.
It hurts when I eat or talk
140
وقتی حرکت می‌کنم بدتر می‌شه
It gets worse when I move
141
سه روزه که این دردو دارم.
I’ve had this pain for three days
142
یه درد سوزش‌دار هست.
It’s a burning pain
143
وقتی خم می‌شم یا چیزی بلند می‌کنم، درد می‌گیره
It hurts when I bend or lift something past = bent
144
درد به پام هم تیر می‌کشه
The pain shoots down my leg
145
یه درد تیرکشنده از کمر به پام دارم.
I have shooting pain from my back to my leg
146
کمردرد تیرکشنده دارم، داره منو می‌کشه
I have a shooting pain in my back — it’s killing me!
147
چهار نوع درد ۱- درد تیز، ناگهانی و برنده ویژگی: مثل فرو رفتن سوزن یا چاقو – خیلی شدید و لحظه‌ای ۳-درد مبهم، خفیف ولی مداوم ویژگی: درد شدید نیست، اما حس می‌شه – مثل یه فشار پیوسته ۳-درد ضربان‌دار (تپش‌دار) ویژگی: مثل نبض، بالا و پایین می‌شه – معمولاً با التهاب ۴-درد تیرکشنده ویژگی: از یه نقطه به جای دیگه‌ شلیک می‌شه – سریع و ناگهانی پخش می‌شه
Sharp pain Dull pain Throbbing pain Shooting pain
148
من مسکن هم خورده ام
I’ve taken a painkiller
149
نگرانم چون اطراف دندونم داره ورم می‌کنه
I’m really worried because the area around my tooth is starting to swell
150
می‌ترسم عفونت کرده باشد.
I’m afraid it might be infected
151
1- If there’s a chance for rain, bring an umbrella 2- If there’s any chance for rain, bring an umbrella
1- اگه احتمال بارون هست، چتر بیار.) → احتمال معمولی 2- اگه حتی یه ذره احتمال بارون هست، چتر بیار.) → تأکید بیشتر، دقیق‌تر
152
اگه کمک خواستی، هر موقع خواستی می‌تونی زنگ بزنی. → "any help" یعنی هر نوع کمکی حتی کوچیک
You can call me anytime if you need any help.
153
اگه سوالی داشتی (حتی یک سوال)، به من بگو. → این جمله خیلی رایجه تو کلاس، ایمیل‌ها، جلسات رسمی.
If you have any questions, let me know
154
کتابخانه به همه دسترسی به دانش می‌دهد.
a library gives everyone access to knowledge,
155
برگزاری کارگاه‌های کوچک یا رویدادهای اجتماعی (محلی)
hosting small workshops or community events
156
رگزاری کارگاه‌های کوچک یا رویدادهای اجتماعی می‌تونه ارتباط‌های محلی رو قوی‌تر کنه
Hosting small workshops or community events can strengthen local connections
157
فکر می‌کنم کتابخانه از رشد شخصی بلندمدت حمایت می‌کند
I think the library supports long-term personal growth.
158
برنامه داریم کارگاه‌های کوچک یا رویدادهای اجتماعی برگزار کنیم تا مردم رو دور هم جمع کنیم
We are planning on hosting small workshops or community events to bring people together
159
نزدیک کردن، متحد کردن نزدیک‌تر کردن، هم‌راستا کردن
bring together bring closer
160
The project aims to bring people together through art
The project aims to bring people together through art
161
امیدواریم که این رویداد باعث بشه که جامعه بهم نزدیک‌تر بشه
We hope the event will bring the community closer
162
یه برامدگی روی پیشانیش وجود دارد بعد از اینکه او افتاد
There was a swell on her forehead after she fell.
163
وقتی دید پسرش برنده شده از غرور لبریز شد
He swelled with pride when he saw his son win.
164
مچ پام بعد از پیچ خوردم ورم کرد
My ankle swelled after I twisted swell swelled swollen
165
چه ایده عالی
That’s a swell idea
166
لثه‌هایش ورم کرده و دردناک‌اند
Her gums are swollen and painful
167
رودخانه بعد از باران شدید بالا آمد
The river swelled after the heavy rain
168
(قلبش از شادی لبریز شد
His heart swelled with happiness
169
احساساتش با ادامه سخنرانی اوج گرفت.
His emotions began to ______ as the speech continued. swell
170
جمعیت در طول کنسرت شروع به افزایش کرد.
The crowd began to ______ in number during the concert. rise rose risen
171
من فکر کنم شاید عفونت باشد
I think it might be infected.
172
مسکن هم خوردم ولی خیلی تأثیر نداشت.
I’ve taken a painkiller, but it didn’t help much.
173
من موقع فوتبال بازی کردن، دستم رو زخمی کردم
I hurt my arm while playing football
174
اون حرفی زد که واقعاً منو ناراحت کرد
He said something that really hurt me
175
hurt injure ache wound
صدمه دیدن / رساندن./ عمومی‌ترین و ساده‌ترین حالت زخمی شدن/رسمی‌تر و تصادف/برای آسیب فیزیکی جدی‌تر درد داشتن (پیوسته)/برای درد خفیف یا مداوم (headache, stomachache) زخم شدن (معمولاً با خون‌ریزی)/اغلب در موقعیت‌های جدی‌تر یا نظامی
176
او موقع کوه‌نوردی مچ پاش رو آسیب زد
She hurt her ankle while hiking
177
من احساساتش رو جریحه‌دار کردم
I have hurt his feelings.
178
مواظب باش، وگرنه خودتو زخمی می‌کنی
Be careful, or you will hurt yourself
179
محکم نگهش دار، وگرنه می‌افته
Hold it tight, or it will slip
180
اون رو لمس نکن، وگرنه ممکنه بسوزی
Don’t touch that, or you might get burned
181
مواظب باش، وگرنه می‌افتی.
Watch out, or you’ll fall
182
وقتی واکسن زدی درد داشت؟
Did it hurt when you got the vaccine
183
سرم درد می‌کند
My head hurts
184
دو بازیکن در طول بازی آسیب دیدند
Two players were injured during the match
185
سردرد وحشتناکی دارم
I have a terrible headache
186
سرباز در نبرد به شدت زخمی شد
The soldier was badly wounded in battle.
187
He had a deep wound on his leg
او زخمی عمیق روی پایش داشت
188
او هنگام افتادن بازویش را کبود کرد
She bruised her arm when she fell
189
She ______ her back while lifting the heavy box
گزینه درست: bruised چرا نه hurt؟ • فعل hurt کلی‌تره و می‌تونه برای هر نوع درد فیزیکی یا احساسی استفاده بشه. • ولی فعل bruise به معنی کبود شدن یا آسیب سطحی (بدون بریدگی) هست، که دقیق‌تر وضعیت این جمله رو توصیف می‌کنه
190
The news of his failure really ______ him
گزینه درست: distressed چرا نه hurt؟ • فعل hurt اینجا هم ممکن بود استفاده بشه، چون می‌تونه به معنی ناراحت کردن از نظر احساسی باشه. • اما distressed معنی خاص‌تری داره: یعنی به شدت ناراحت، نگران یا تحت فشار روحی شدن
191
damage harm distress
اسیب رساندن (به اشیاء یا بدن)/جسمی یا غیرجسمی متغیر/ماشین، خانه، عضو بدن (مثل چشم یا مغز) صدمه زدن، آسیب رساندن/جسمی یا روانی/متغیر/افراد، طبیعت، احساسات ناراحت یا آشفته کردن/روحی/احساسی/اخبار بد، نگرانی شدید، فشار روانی
192
وقتی به میز برخورد کرد، دستش کبود شد
She bruised her arm when she bumped into the table
193
سیگار کشیدن می‌تواند به ریه‌های شما آسیب برساند / اعضای بدن
Smoking can damage your lungs
194
اون نظر واقعاً به دوستی ما آسیب زد
That comment really harmed our friendship.
195
او بعد از از دست دادن شغلش، به‌شدت ناراحت و پریشان بود
She was deeply distressed after losing her job
196
یه برآمدگی روی سرم افتاده
I got a bump on my head
197
یه دست‌انداز توی جاده بود.
There was a bump in the road.
198
ناخواسته به یکی توی مرکز خرید خوردم
I accidentally bumped into someone at the mall
199
به میز زد و فنجون افتاد
He bumped the table and the cup fell
200
Receiving the bad news left him visibly ______.
دریافت خبر بد، او را به صورت آشکار ______ کرد. distressed
201
The fall on the concrete caused him to ______ his ankle. کانکریت
افتادن روی بتن باعث شد مچ پای او ______ شود injure
202
The careless driver ______ the pedestrian badly.
راننده بی‌احتیاط عابر پیاده را به شدت ______ کرد injured
203
He accidentally ______ the book when he spilled coffee on it
او به طور تصادفی کتاب را هنگام ریختن قهوه ______کرد damaged
204
Too much stress can ______ your mental health.
استرس زیاد می‌تواند به سلامت روان شما _____ برساند. damage
205
بعد از اینکه جلسه رو از دست داد، حسابی پیش رئیسش تو دردسر افتاد.
After missing the meeting, he was really in the soup with his boss.
206
آبریزش بینیم قطع نمی‌شه!
My runny nose won’t stop
207
هفته پیش سرما خورد
He caught a cold last week
208
زیاد به صفحه نگاه کردن چشم‌هام رو درد میاره
Looking at the screen too long gives me sore eyes
209
خدا نکنه / ان‌شاءالله نشه/وقتی می‌خوای بگی امیدوارم اتفاق بدی نیفته. شبیه «نعوذبالله» یا «به امید خدا نه!»
God forbid
210
خدا نکنه اتفاقی برات بیفته.
God forbid anything happens to you
211
اگه خونه رو از دست بدیم چی؟ – خدا نکنه
What if we lose the house? – God forbid
212
خدا نکنه، ولی اگه دوباره مریض بشه چی؟
God forbid, but what if he gets sick again
213
پناه بر خدا که برای بچه‌ها اتفاقی بیفته.
Heaven forbid something happens to the kids
214
بزنم به تخته (برای جلوگیری از چشم زخم یا بدشانسی) همه چی خوبه بزنم به تخته
Everything’s going well, knock on wood
215
فردا مصاحبه دارم – ایشالا خوب پیش بره
I ve got a job interview tomorrow –fingers crossed
216
هیچ وقت مریضی رو جدی نگرفتم بزنم به تخته
I’ve never been seriously ill, touch wood
217
شکست بخوره، خدا به دادمون برسه
If that plan fails, God help us
218
اگه کارت رو به موقع تموم نکنی، پیش رئیس توی دردسر می‌افتی
If you don’t finish your work on time, you’ll be in the soup with the boss.
219
او خود را در موقعیت سختی یافت بعد از اینکه مهلت مقرر را از دست داد.
He found himself in a difficult situation after missing the deadline
220
او در موقعیت مشکل‌سازی قرار گرفت زمانی که جلسه را از دست داد.
She was in a problematic position when she failed to attend the meeting
221
او به خاطر نقض قوانین با مقامات درگیر شده است
He’s in trouble with the authorities for breaking the rules.
222
شرکت به خاطر ضرر مالی غیرمنتظره در وضعیت سختی قرار دارد.
The company is in a bind because of the unexpected financial loss. past : bound
223
تیم با پروژه جدید درگیر مشکلات است
The team is facing difficulties with the new project
224
او ناشنوا و نابینا به دنیا آمد، اما توانست از طریق لمس ارتباط برقرار کند.
He was born deaf and blind, but he learned to communicate using touch
225
پشتت هنوز درد می‌کنه؟
Does your back still hurt?
226
به کسی خطاب می‌شه که نمی‌خواد چیزی رو ببینه یا بشنوه، حتی اگه جلوی چشمشه. یعنی خودش رو به نادانی زده
deaf and blind
227
نسبت به رنج فقرا بی‌توجه و بی‌اعتنا بودند
They were deaf and blind to the suffering of the poor bind / bound
228
نمی‌تونی نسبت به اتفاقاتی که دور و برت می‌افته بی‌تفاوت باشی
You can’t stay deaf and blind to what's happening around you
229
متخصص / شاغل / کارورز / کسی که یک حرفه را تمرین می‌کند یا در آن فعالیت دارد
Practitioner prækˈtɪʃənər
230
او یک پزشک متخصص با بیش از ۲۰ سال سابقه است
She is a medical practitioner with over 20 years of experience.
231
وکلای دادگستری باید از قوانین اخلاقی سخت‌گیرانه پیروی کنند
Legal practitioners must follow strict ethical rules
232
او به‌عنوان پزشک عمومی در یک شهر کوچک کار می‌کند
He works as a general practitioner in a small town
233
پزشک، متخصص پزشکی
Medical practitioner
234
وکیل. حقوقدان
Legal practitioner
235
پزشک عمومی
General practitioner (GP)
236
درمانگر طب سنتی یا جایگزین
Alternative medicine practitioner
237
کتاب قدیمی توی دستم پاره پوره شد
The old book fell apart in my hands
238
۱-وقتی چیزی فیزیکی تکه‌تکه یا خراب می‌شه. ۲-برای توصیف از هم پاشیدن احساسی، روحی یا شرایط زندگی استفاده می‌شه.
fell apart = گذشتهٔ fall apart
239
صندلی وقتی روش نشستم فرو ریخت
️ The chair fell apart when I sat on it
240
بعد از طلاق، کاملاً از هم پاشید
After the divorce, he completely fell apart
241
زندگیش بعد از از دست دادن شغلش از هم پاشید
️Her life fell apart after she lost her job
242
نقشه در آخرین لحظه خراب شد
The plan fell apart at the last minute
243
من کاملاً یه آدم گربه‌ای‌ام – خیلی مستقل و بامزه‌ن
I’m totally a cat person — they’re so independent and cute
244
سرگیجه داشتن یا احساس گیجی و عدم تعادل کردن. این یکی از اصطلاحات رایج توی مکالمه‌های روزمره و به‌ویژه توی توصیف علائم بیماریه
feel dizzy
245
وقتی خیلی سریع بلند می‌شم، سرم گیج می‌ره
I feel dizzy when I stand up too quickly
246
او احساس سرگیجه کرد و مجبور شد بنشینه
She felt dizzy and had to sit down
247
بعد از خوردن دارو هنوز هم سرگیجه داری؟
Do you still feel dizzy after taking the medicine
248
فکر کنم بعد از سوار شدن به ترن هوایی سرم گیج بره.
I think I will feel dizzy after the roller coaster ride
249
اگه فردا صبحونه نخوری، ممکنه سرت گیج بره
You might feel dizzy if you skip breakfast tomorrow
250
احتمالاً به خاطر گرما سرش گیج می‌ره.
She’ll probably feel dizzy because of the heat
251
اگه به اندازه آب بخورن، سرشون گیج نمی‌ره.
They won’t feel dizzy if they drink enough water
252
بعد از تزریق، سرم گیج می‌ره
Will I feel dizzy after the injection
253
تصمیم گرفتم ناهار رو رد کنم
I decided to skip lunch today
254
می‌تونیم مقدمه رو رد کنیم؟
Can we skip the intro?
255
یعنی از چیزی بگذری بدون اینکه انجامش بدی. رد کردن / نادیده گرفتن
skip
256
دختر کوچولو داشت با جست‌وخیز توی خیابون راهمی‌رفت وقتی کسی به حالت جهشی یا پرش‌های سبک حرکت می‌کنه
The little girl was skipping down the street.
257
ویدیو به خاطر اتصال ضعیف، پرش داشت. پرش کردن (در موسیقی یا ویدیو
The video skipped because of a bad connection.
258
اون تمرین رو بدون اینکه چیزی رو رد کنه، انجام داد
He did the workout without a single skip
259
کتاب رو بدون اینکه حتی یه صفحه رو رد کنه، خوند
She read the book without a single skip
260
همه سؤال‌ها رو جواب داد، بدون اینکه حتی یکی رو جا بندازه
He answered all the questions without a single skip
261
without a single skip
بدون حتی یک بار رد کردن / نادیده گرفتن / پرش
262
→ این تمرین رو بی‌خیال شو.
"Skip this exercise
263
بریم سر بخش بعدی
Let’s skip to the next part
264
feel down I am down
احساس ناراحتی یا افسردگی کردن. این یه اصطلاح خیلی رایجه و توی موقعیت‌هایی استفاده می‌شه که کسی حال روحی خوبی نداره، اما لزوماً مریض یا افسرده‌ی شدید نیست — بیشتر حالت غم یا بی‌حوصلگی موقته دل‌گرفته بودن، ناراحت بودن، افسرده بودن (به طور موقت)
265
این روزا یه کم دلم گرفته
I’ve been feeling down lately.
266
چون امتحانش رو خراب کرده، ناراحته
She feels down because she failed her exam
267
اگه یه وقت دلت گرفت، بهم زنگ بزن
Call me if you ever feel down.
268
بعد از مرگ سگش خیلی ناراحت بود
He felt really down after his dog died
269
اگه یه وقت به کمک نیاز داشتی، فقط بهم بگو
If you ever need help, just let me know.
270
اگه یه وقتی احساس تنهایی کردی، یادت باشه من هستم برات
If you ever feel lonely, remember I’m here for you
271
اگه یه روزی سؤال داشتی، بدون تردید بپرس
If you ever have questions, don’t hesitate to ask
272
اگه یه روز نظرت عوض شد، من هنوز همین‌جام
If you ever change your mind, I’ll still be here
273
اگه یه وقتی احساس سردرگمی کردی، باهات می‌مونم
If you ever feel lost, I will stay with you
274
اگه یه روزی اومدی کانادا، می‌برمت دور و بر رو نشونت می‌دم
If you ever come to Canada, I’ll show you around
275
اگه سؤال داری، در پرسیدن تردید نکن
Don’t hesitate to ask if you have a question.
276
قبل از جواب دادن به سؤال، مکث کرد / تردید داشت
She hesitated before answering the question
277
در تماس گرفتن باهاش تردید داشتم چون مطمئن نبودم وقت داشته باشه
I hesitated to call her because I wasn’t sure she was free
278
hesitate
تردید کردن، مکث کردن قبل از انجام کاری به خاطر شک یا نگرانی
279
hesitate
تردید کردن، مکث کردن قبل از انجام کاری به خاطر شک یا نگرانی
280
لطفاً در تماس گرفتن با من برای اطلاعات بیشتر تردید نکنید
Please don’t hesitate to contact me if you need more information
281
feel down feel depressed
احساس غم یا ناراحتی موقتی حالت شدیدتر و طولانی‌تر (ممکنه نیاز به درمان داشته باشد
282
یعنی کاری یا حالتی از گذشته شروع شده و تا الان ادامه داشته من مدتیه احساس ناراحتی و دلگرفتگی و بی حوصلگی دارم این روزها احساس دل‌گرفتگی دارم. / مدتیه حالم گرفته‌ست.
I have been feeling down lately
283
بعضی وقتا بی‌دلیل دلم می‌گیره
Sometimes I feel down for no reason
284
بعد از رفتن به یه شهر جدید، دل‌گرفته شد
He felt down after moving to a new city.
285
اگه خواب کافی نداشته باشی، ممکنه حالت گرفته شه
You might feel down if you don’t get enough sleep
286
از وقتی تعطیلات تموم شده، حالشون گرفته‌ست
They’ve been feeling down since the vacation ended
287
وقتی دلت گرفته، سعی کن یه کار سرگرم‌کننده انجام بدی
Try to do something fun when you feel down
288
hesitate hesitation hesitant
تردید کردن/فعل (verb) هزیتد تردید/اسم (noun) مردد- هزیدنت صفت (adjective)
289
صنعتی که سود زیادی تولید می‌کنه / پول‌ساز
a money-making industry
290
گردشگری در بسیاری از کشورها یک صنعت پول‌سازه
Tourism is a money-making industry in many countries.
291
شبکه‌های اجتماعی به یک صنعت عظیم پول‌ساز تبدیل شده‌اند
Social media has become a huge money-making industry
292
صنعت فیلم یکی از سودآورترین صنایع دنیاست
The film industry is one of the most money-making industries in the world.
293
فناوری در سراسر جهان به یک صنعت پول‌ساز تبدیل شده
Technology has become a money-making industry all over the world
294
مد فقط هنر نیست — یک صنعت پول‌ساز هم هست
Fashion is not just art — it’s a money-making industry
295
اون‌ها می‌خوان در صنعتی پول‌ساز مثل انرژی‌های تجدیدپذیر سرمایه‌گذاری کنن.
They want to invest in a money-making industry like renewable energy
296
صنعت بازی به‌سرعت داره به یک صنعت پول‌ساز تبدیل می‌شه
The gaming industry is quickly turning into a money-making industry.
297
در آینده، گردشگری فضایی ممکنه به یک صنعت سودآور تبدیل بشه
In the future, space tourism might be a money-making industry
298
رسانه‌های اجتماعی در دههٔ گذشته به یک صنعت پول‌ساز تبدیل شده‌اند
Social media has become a money-making industry in the past decade.
299
(سرمایه‌گذاران زیادی به دنبال یک صنعت سودآور برای افزایش پولشان هستند
Many investors are looking for a money-making industry to grow their money.
300
(آموزش آنلاین به‌دلیل تقاضای بالا، اکنون یک صنعت پول‌ساز به شمار می‌رود
Online education is now considered a money-making industry due to high demand.
301
او یه ایدهٔ فوق‌العاده پول‌ساز ارائه داد.
He came up with a brilliant money-making idea
302
این سرمایه‌گذاری یه فرصت عالی برای کسب درآمده.
This investment is a great money-making opportunity
303
اون اپ واقعاً تبدیل به یه ماشین پول‌ساز شد
That app turned into a real money-making mach
304
او یه کسب‌وکار کوچیک ولی پول‌ساز داره.
She owns a small but money-making business
305
.نیاز به یه استراتژی پول‌ساز جدید برای افزایش سود داریم.
We need a new money-making strategy to boost profits
306
come up with
این عبارت به معنی "ارائه دادن ایده، پیشنهاد، راه‌حل یا چیزی" هست که به طور خلاقانه یا ناگهانی به ذهن می‌رسه
307
من راه‌حلی برای حل مشکل پیدا کردم
I came up with a solution to fix the problem
308
آن‌ها یک استراتژی بازاریابی جدید ارائه دادند
They came up with a new marketing strategy
309
او بهانه‌ی کاملاً مناسبی برای دیر رسیدن پیدا کرد
He came up with the perfect excuse for being late.
310
ما نیاز داریم برای آخر هفته یک برنامه بریزیم
We need to come up with a plan for the weekend
311
boost
افزایش دادن" یا "تقویت کردن" چیزی به‌ویژه به طور مثبت یا با انرژی /این واژه معمولاً به معنای افزایش دادن چیزی، بهبود دادن یا تقویت کردن استفاده میشه
312
ورزش می‌تونه سطح انرژی شما رو افزایش بده
Exercise can boost your energy levels
313
کمپین تبلیغاتی جدید کمک کرد تا فروش افزایش پیدا کنه
The new advertising campaign helped boost sales.
314
او از ویتامین‌ها برای تقویت سیستم ایمنی‌اش استفاده کرد
She took vitamins to boost her immune system
315
این اپلیکیشن برای افزایش بهره‌وری شما طراحی شده
This app is designed to boost your productivity.
316
تیم امیدوار است که عملکردش را در مسابقه بعدی تقویت کند.
The team is hoping to boost their performance in the next match
317
تفاوت‌های اصلی: boost
حس: معمولاً به معنای افزایش سریع یا افزایش انرژی بیشتر است این واژه معمولاً برای چیزی استفاده می‌شود که می‌خواهیم به طور ناگهانی و محسوس بهتر یا قوی‌تر بشه ویژگی‌ها در زمینه‌هایی که به تقویت یا تحریک سریع نیاز دارند، مثل افزایش انرژی، اعتماد به نفس، روحیه و فروش استفاده می‌شود. معمولاً مثبت و فعال به نظر می‌رسد.
318
increase
افزایش تدریجی یا افزایش در مقدار است. این واژه معمولاً به معنای افزایش یا بزرگتر شدن چیزی است، بدون تأکید خاص بر سرعت یا انرژی یشتر در زمینه‌های عدد و مقدار استفاده می‌شود. برای مثال، افزایش در آمار، تعداد، مقدار یااندازه طبیعی و معمولی است و معمولاً به چیزی اشاره دارد که به تدریج یا به صورت طبیعی بیشتر می‌شود
319
استراحت کردن می‌تونه بهره‌وری‌ت رو افزایش بده
Taking a break will boost your productivity
320
یک شب خوب خوابیدن می‌تونه حال شما رو بهتر کنه
A good night's sleep can boost your mood
321
جمعیت شهر در دهه گذشته افزایش یافته است
The population of the city has increased over the past decade
322
شرکت امسال سودش را افزایش داده است
The company has increased its profits this year
323
بطور سریع فروش را افزایش داد.
The new product helped boost sales quickly
324
فروش به طور تدریجی در سال گذشته افزایش یافته است.
Sales have increased steadily over the past year
325
Steadily
معنای "با ثبات" یا "به طور پیوسته" است این کلمه به روند یا تغییراتی اشاره دارد که ثابت و بدون توقف ادامه دارند.
326
سود شرکت به طور ثابت در حال افزایش است
The company's profits have been increasing steadily
327
او به طور مداوم روی پروژه‌اش در طول روز کار کرد
She worked steadily on her project throughout the day
328
آب و هوا به طور پیوسته در هفته گذشته بهبود یافته است
The weather has been improving steadily over the past week.
329
او به طور مداوم تجربه بیشتری در زمینه‌اش کسب کرده است
He has steadily gained more experience in his field
330
کاملاً یادم رفت. / اصلاً فراموشش کردم
"I completely forgot about it "I clean forgot about it." "I totally forgot.
331
ببخشید! کاملاً یادم رفت جلسه داشتیم
Sorry! I clean forgot we had a meeting
332
اصلاً یادم رفت بهش زنگ بزنم
I clean forgot to call her back
333
عجله داشتیم و کاملاً یادمون رفت کلیدها رو داخل جا گذاشتیم.)
We were in a hurry and clean forgot the keys inside
334
کاملاً جلسه رو فراموش کرد و نیومد
She clean forgot about the meeting and didn’t show up.
335
کاملاً یادم رفت امروز صبح ایمیل رو بفرستم
I clean forgot to send the email this morning
336
ببخشید، اصلاً یادم رفت به پیامت جواب بدم
Sorry, I clean forgot to reply to your message
337
اون کاملاً قرار شاممون رو فراموش کرد
She clean forgot about our dinner plan
338
کاملاً یادم رفت کتابت رو بیارم
I clean forgot to bring your book
339
مدارکی که خواسته بودم رو آوردی؟
Did you bring the documents I asked for?
340
خوشم میاد وقتی بارونه و من تو خونه‌ام با یه لیوان چای
I like it when it rains and I’m at home with a cup of tea
341
دوست دارم وقتی آدما بی‌دلیل لبخند می‌زنن
I like it when people smile for no reason
342
خوشم میاد وقتی همه چیز طبق برنامه پیش میره
I like it when everything goes as planned
343
بدم میاد وقتی یکی وسط حرفم می‌پره
I hate it when someone interrupts me while I’m talking
344
متنفرم وقتی یادم می‌ره برای چی وارد یه اتاق شدم
I hate it when I forget why I walked into a room
345
بدم میاد وقتی گوشیم وسط یه کار مهم خاموش می‌شه
I hate it when my phone dies in the middle of something important.
346
داشتم درس می‌خوندم وقتی تو زنگ زدی
I was studying when you called.
347
ساعت ۹ داشتن فیلم نگاه می‌کردن
They were watching a movie at 9 PM.
348
اون داشت آشپزی می‌کرد در حالی که من داشتم تمیزکاری می‌کردم
She was cooking while I was cleaning
349
مهمونی برام خوش نگذشت
I had a bad time at the party
350
توی سفر، اوقات سختی داشت
She had a bad time during the trip.
351
تو پیدا کردن هتل خیلی اذیت شدن / سختی کشیدن
They had a bad time finding a hotel
352
I had a bad time
موقع استفاده: برای گفتن اینکه یه تجربه‌، رویداد، یا موقعیتی ناخوشایند یا ناراحت
353
I had a rough time
تجربه سختی داشتم
354
دوران سختی رو گذروندم
I went through a hard time
355
مریض شدم و کل آخر هفته مجبور بودم تو تخت بمون
I got sick and had to stay in bed the whole time
356
خیلی بد شد! امیدوارم الان حالت بهتر باش
That sucks! I hope you’re feeling better now
357
بعد از اینکه کارمو از دست دادم، دوران سختی رو گذروندم
I went through a hard time after losing my job
358
توی دوران کرونا، سختی زیادی کشید
She went through a hard time during the pandemic.
359
وقتی سگشون مرد، دوران سختی رو پشت سر گذاشتن
They went through a hard time when their dog passed away.
360
پارسال از نظر مالی دوران سختی داشتیم
We went through a hard time financially last year
361
ما دوران بسیار سختی را از نظر احساسی پشت سر گذاشتیم
We went through a very hard emotional time
362
این بدترین اتفاقی بود که در زندگی‌ام رخ داد.
It was the worst thing that ever happened in my life.
363
هنوز هم نتوانسته‌ام با این اتفاق کنار بیایم
Even now, I still haven’t been able to cope with it
364
هنوز هم این مصیبت را باور نمی‌کنم
I still can't believe this tragedy
365
او دارد تلاش می‌کند با از دست دادن پدرش کنار بیاید
She is trying to cope with the loss of her father
366
چطور با استرس محل کار کنار می‌آیی؟
How do you cope with stress at work?
367
او نتوانست با فشار کنار بیاید و تصمیم گرفت استعفا بدهد.
He couldn’t cope with the pressure and decided to quit.
368
من می‌تونم سه زبان صحبت کنم
I'm able to speak three languages.
369
نتونست بیاد جلسه
He wasn't able to come to the meeting
370
اون ماه بعد می‌تونه سفر کنه
She will be able to travel next month
371
هنوز نتونستیم باهاش تماس بگیریم
We haven’t been able to reach him yet
372
تونستی گوشیتو درست کنی؟
Have you been able to fix your phone?
373
هنوز نتونستم درستش کنم
I haven’t been able to fix it yet
374
اون تونسته کار جدیدی پیدا کنه؟
Has she been able to find a new job?
375
یه شغل عالی پیدا کرده
she has been able to find a great job
376
اونا تونستن با مشتری تماس بگیرن؟
Have they been able to reach the customer?
377
هنوز نتونستن باهاش تماس بگیرن
they haven’t been able to reach him yet
378
ما تونستیم مشکل رو حل کنیم؟
Have we been able to solve the problem?
379
داریم تلاش می‌کنیم، ولی سخته
We’ve been trying, but it’s difficult.
380
main verb + to be able to + verb
want , expect hope , try , need would like , plan
381
می‌خوام بتونم روان فرانسوی صحبت کنم
I want to be able to speak French fluently.
382
برای شغل جدیدش لازمه بتونه رانندگی کنه
She needs to be able to drive for her new job
383
امیدوارن به‌زودی بتونن خونه بخرن
They hope to be able to buy a house soon
384
تلاش کرد که بتونه وزنه‌های سنگین‌تری بلند کنه
He tried to be able to lift heavier weights
385
من قصد دارم سال آینده بتوانم نقل مکان کنم
I plan to be able to move out next year.
386
ما انتظار داریم بتوانیم کار را به موقع تمام کنیم
We expect to be able to finish on time.
387
دوست دارم بتونم کمک کنم
I'd like to be able to help
388
من تونستم مشکل را حل کنم. توضیح: این جمله نشان می‌دهد که در گذشته مشکلی وجود داشته ولی اکنون نتیجه حل آن باقی مانده است
I have been able to solve the problem
389
آن‌ها تونستن پروژه را به موقع به پایان برسانند. توضیح: تأکید بر موفقیت پروژه در گذشته و تاثیر آن بر زمان حاضر
They have been able to complete the project on time.
390
او تونسته از طریق تمرین مداوم زبان انگلیسی رو یاد بگیره. توضیح: بیان موفقیت در یادگیری که نتیجه‌های گذشته همچنان در حال حاضر مشهود هستند.
She has been able to learn English through constant practice.
391
او تونسته بود قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه کمک کنه. توضیح: نشان می‌دهد که قبل از وقوع یک رویداد مهم در گذشته، او موفق به کمک بوده است.
He had been able to help before the situation got worse.
392
ما تونسته بودیم قبل از اینکه رستوران پر شود، میز رزرو کنیم. توضیح: ترتیب زمان‌ها مهم است؛ رزرو قبل از پر شدن رستوران صورت گرفته است.
We had been able to reserve a table before the restaurant became fully booked.
393
او تونسته بود تکالیفش رو تمام کنه قبل از اینکه دوستش برسد./ توضیح: رویدادی که تکلیف تمام شدن قبل از حضور دوست اتفاق افتاده
She had been able to finish her homework before her friend arrived.
394
Adapt (verb)
به معنی تغییر یا تنظیم کردن برای سازگاری با شرایط یا نیازهای جدید است.
395
دارم با محیط جدید سازگار می‌شوم
I am adapting to the new environment.
396
او به سرعت با سبک زندگی جدید سازگار شد
She adapted to the new lifestyle quickly
397
بچه‌ها به آسانی با تغییرات سازگار می‌شوند.
Children easily adapt to change
398
او مجبور شد برنامه کاریش را برای پروژه جدید تنظیم کند.
He had to adapt his work schedule for the new project.
399
مهاجران معمولاً نیاز به زمان برای سازگاری با فرهنگ جدید دارند
Migrants often need time to adapt to a new culture
400
نرم‌افزار برای کار با آخرین سیستم عامل تنظیم شده بود
The software was adapted to work with the latest operating system.
401
مجبور شدم وقتی به کشور دیگری نقل مکان کردم به سرعت با شرایط جدید سازگار شوم
I had to adapt quickly when I moved to a different country.
402
تیم ما در حال سازگار شدن با قوانین جدید تحمیل شده توسط مدیریت است.
Our team is adapting to the new rules imposed by the management.
403
impose
تحمیل کردن
404
او متوجه شد که تطبیق با تغییرات شدید آب و هوایی در شهر جدیدش دشوار است. تجربهٔ شخصی او را در مواجهه با شرایط جدید بیان می‌کند.​
she found it difficult to adapt to the extreme weather changes in her new city.
405
سرقت بانک): عملی غیرقانونی که در آن فرد یا گروهی به صورت خشونت‌آمیز یا با تهدید، پول یا اشیاء قیمتی را از بانک می‌دزدند
Bank Robbery
406
بنابراین، به سادگی به پول، جواهرات یا سایر دارایی‌های ارزشمندی گفته می‌شود که در جریان یک سرقت بانک دزدیده شده‌اند.
bank robbery loot
407
به این معنا که دزدها مقدار زیادی پول و اشیاء قیمتی را دزدیده‌اند
Thieves made off with a large amount of bank robbery loot.
408
او دریافت که این کار دشوار است.
She found it difficult
409
Found it + adjective + to + verb
ساختاری برای بیان تجربه یا احساس نسبت به انجام کاری.
410
بعد از سرقت بانک، آن‌ها غنیمت را در مکان پنهانی مخفی کردند
After the bank robbery, they hid the loot in a secret location.
411
(این سرقت حسابی پولساز بود!) (این کاربرد اصطلاح به صورت مجازی و نمادین به کار می‌رود.)
"That heist was pure loot!"
412
پلیس در حال بررسی محل اقامت غنیمت دزدیده شده در سرقت بانک دیشب است.
Police are investigating the whereabouts of the bank robbery loot that was stolen last night."
413
جنایتکاران پس از اجرای سرقت، غنیمت را بین خود تقسیم کردند
"The criminals divided the bank robbery loot among themselves after executing the heist."
414
او گفت آن کنسرت حسابی پولساز بود، چون با فروش لوازم جانبی کلی پول به دست آورد.) (در این مثال، "loot" به صورت استعاره‌ای به معنای مقدار زیادی پول به کار رفته است.)
He said the concert was pure loot, as he made a fortune selling merchandise.
415
merchandise
کالا
416
heist (n,v)
سرقت سرقت کردن فعلش مرسوم نیست ‎- **تعریف:** دزدی بزرگ و برنامه‌ریزی‌شده، معمولاً از مکان‌های با امنیت بالا مانند بانک‌ها یا موزه‌ها
417
execute
اجرا کردن اعدام کردن
418
او یادگیری زبان اسپانیایی را آسان یافت.
He found it easy to learn Spanish
419
آن‌ها باور کردن خبر را دشوار یافتند.
They found it hard to believe the news
420
ما مرور یادداشت‌ها پیش از امتحان را مفید یافتیم.
We found it helpful to review the notes before the exam
421
او متعادل کردن کار و تحصیل را چالش‌برانگیز یافت.
She found it challenging to balance work and study
422
من داوطلبی در پناهگاه را پاداش‌دهنده یافتم.
I found it rewarding to volunteer at the shelter
423
**تفاوت با «It is + adjective + to + verb»: - «It is difficult to adapt.... ‏ - «She found it difficult to adapt...»
یک اظهار نظر کلی است تجربه یا احساس شخصی او را بیان می‌کند
424
conveyor belt
یک دستگاه انتقال یا نقاله است که معمولاً در کارخانه‌ها، انبارها یا فرودگاه‌ها برای جابجایی اجسام یا کالاها از یک نقطه به نقطه دیگر به کار می‌رود. این نوار معمولاً از یک تسمه‌ی متحرک ساخته شده که مواد یا کالاها را به راحتی منتقل می‌کند
425
(محصولات بر روی نوار نقاله به سمت بسته‌بندی می‌روند.) در کارخانه ها
The products move along the conveyor belt for packaging
426
لطفاً منتظر بمانید تا چمدان شما روی نوار نقاله بیاید فرودگاه
Please wait for your luggage to come on the conveyor belt
427
Metal Detector
دستگاهی است که برای شناسایی اشیای فلزی (مانند سلاح‌ها، لوازم ممنوعه یا فلزات) در بدن یا در وسایل مسافران استفاده می‌شود. این دستگاه معمولاً در فرودگاه‌ها و ایستگاه‌های امنیتی برای بررسی ایمنی افراد به کار می‌رود
428
Please walk through the metal detector and make sure you don't have any metal objects on you
لطفاً از دستگاه فلزیاب عبور کنید و مطمئن شوید که هیچ جسم فلزی روی شما نیست
429
وسایل خود را از جیب‌ها درآورید
Unload Your Pockets
430
Before you go through security, please unload your pockets and place everything in the tray
قبل از اینکه از ایستگاه امنیتی عبور کنید، لطفاً وسایل خود را از جیب‌ها درآورید و همه چیز را در سینی قرار دهید
431
لطفاً وسایل خود را از جیب‌ها درآورید و از دستگاه فلزیاب عبور کنید
Please unload your pockets and walk through the metal detector
432
به این معناست که شما در انجام کارها یا برنامه‌ریزی‌های خود دیر کرده‌اید و نتوانسته‌اید طبق زمان‌بندی تعیین شده پیش بروید. • معمولاً این عبارت زمانی به کار می‌رود که شخص از نظر زمانی نسبت به کاری که باید انجام دهد، تأخیر داشته باشد
I am really behind schedule
433
واقعا از برنامه عقب افتاده‌ام، باید سریع‌تر کار کنم تا جبران کنم.
I am really behind schedule, I need to work faster to catch up.
434
من واقعا از برنامه عقب افتاده‌ام، باید همین الان بروم وگرنه ملاقاتم را از دست می‌دهم
I’m really behind schedule, I need to leave right now or I’ll miss my appointment
435
• Afford • Affordable
به توانایی شما برای پرداخت هزینه چیزی اشاره دارد. (توانستن پرداخت کردن) به ویژگی یک کالا یا خدمات اشاره دارد که قیمت آن مناسب است و می‌توان آن را خریداری کرد (قابل خرید)
436
الان نمی‌توانم تلفن جدیدی بخرم
I can't afford to buy a new phone right now
437
این تلفن مقرون به صرفه است و تمام ویژگی‌هایی که نیاز دارم را دارد.
This phone is affordable and has all the features I need.
438
این لپ‌تاپ مقرون به صرفه است، اما هنوز نمی‌توانم آن را بخرم.
The laptop is affordable, but I still can't afford to buy it right now
439
for God's sake
عبارت که به طور معمول برای بیان احساسات شدید، اضطراب، درخواست یا حتی ناامیدی به کار می‌رود. این عبارت ممکن است در موقعیت‌های مختلف استفاده شود و بیشتر جنبه احساسی یا تاکید دارد به خدا" یا "برای خدا"
440
For God's sake, please help me
برای خدا، لطفاً کمکم کن
441
برای خدا، دیگه این صدا رو قطع کن
For God's sake, stop making that noise!
442
برای خدا، به آنجا نرو
For God's sake, don't go there
443
✅ 1. ساختن یا درست کردن (create / produce) این شرکت ماشین تولید می‌کند او یک کیک درست کرد
This company makes cars She made a cake
444
✅ 2. وادار کردن یا باعث شدن (cause / force) (او باعث شد من گریه کنم.) منو وادار به خندیدن نکن
He made me cry Don’t make me laugh!
445
✅ 3. کسب کردن / به دست آوردن (earn / achieve او پول زیادی به دست آورد او تأثیر خوبی گذاشت
She made a lot of money He made a good impression
446
4. تبدیل کردن (turn into / transform) این خبر من را خوشحال کرد او او را دستیار خود کرد.
This news made me happy He made her his assistant
447
✅ 5. برنامه‌ریزی / تصمیم‌گیری ( plan something or do) o I’ll make a call. o Let’s make a plan. o Did you make a decision?
o (تماس می‌گیرم.) o (بیایید برنامه بریزیم.) o (تصمیم گرفتی؟)
448
make a mistake make money make a choice make a deal make sure make progress make friends
اشتباه کردن پول درآوردن انتخاب کردن معامله کردن مطمئن شدن پیشرفت کردن دوست پیدا کردن
449
نگران شام نباش، من درستش می‌کنم من انجامش می‌دم / درستش می‌کنم
Don’t worry about dinner, I make it
450
امیدوارم به موقع برسم من موفق می‌شم / می‌رسم / از پسش برمیام
I hope I make it on time.
451
(او سخت کار کرد تا در صنعت فیلم موفق بشه.) من موفق می‌شم / می‌رسم / از پسش برمیام
She worked hard to make it in the film industry
452
Are you coming to the party? Yes, I’ll make it.
آره، می‌تونم بیام. وقتی کسی ازت دعوت کرده و جواب می‌دی من می‌تونم بیام / حضور داشته باشم
453
blame (n) (v)
به معنی سرزنش کردن، مقصر دانستن هست تقصیر، گناه
454
اگه اتوبوس رو از دست دادی، منو سرزنش نکن
Don’t blame me if you miss the bus.
455
او دوستش را بابت تصادف سرزنش کرد
He blamed his friend for the accident
456
او تقصیر آن اشتباه را پذیرفت
She took the blame for the mistake
457
تقصیر را پذیرفتن
take the blame
458
تقصیر را گردن کسی انداختن
put the blame on someone
459
مقصر بودن برای چیزی
be to blame (for something)
460
چه کسی برای این وضعیت مقصره؟
Who’s to blame for this mess
461
entrenched (adj)
ریشه‌دار، عمیقاً تثبیت‌شده یا نهادینه‌شده معمولاً برای عقاید، عادت‌ها یا موقعیت‌هایی به کار می‌ره که تغییرشون خیلی سخته.
462
این شرکت فرهنگ ریشه‌داری در نوآوری دارد
The company has an entrenched culture of innovation
463
نژادپرستی هنوز در برخی بخش‌های جامعه عمیقاً نهادینه است
Racism is still deeply entrenched in some parts of society. ریسزم
464
نگرش ریشه‌دار او باعث شده بود بحث دربارهٔ ایده‌های جدید سخت باشد
His entrenched attitude made it hard to discuss new ideas.
465
ریشه دار
deep-rooted
466
بیشتر برای عادت‌ها و باورها درونی شده / نهادینه
ingrained
467
fixed stubborn
ثابت، تغییرناپذیر/ حالت ساده‌تر و عمومی‌تر ممکنه برای آدم هم به‌کار بره/ سرسخت
468
تصور نقش‌های جنسیتی هنوز در بسیاری از جوامع ریشه‌دار است
The idea of gender roles is still deeply entrenched in many societies.
469
عادت‌های نهادینه‌شده‌اش باعث می‌شد سازگار شدن با محیط جدید برایش سخت باشد
Her ingrained habits made it difficult for her to adapt to a new environment.
470
یک ریشه‌دار و عمیق بین این دو جامعه وجود دارد
There is a deep-rooted mistrust between the two communities.
471
او طرز تفکری ثابت دارد و از پذیرفتن ایده‌های جدید خودداری می‌کند
He has a fixed mindset and refuses to accept new ideas.
472
به نظرت چرا مردم این‌قدر در برابر تغییر مقاومت می‌کنن
Why do you think people are so resistant to change?
473
فکر می‌کنم چون بعضی باورها توی تربیتشون ریشه‌دار شده
I believe it’s because some beliefs are deeply entrenched in their upbringing.
474
ولی برای به چالش کشیدن باورهای نهادینه‌شده زمان و تلاش می‌خواد
but, it takes time and effort to challenge ingrained ideas.
475
changing and exiting a safe situation is very hard.
تغییر کردن و بیرون آمدن از یک وضعیت امن خیلی سخت است
476
بعضی از باورهای آن‌ها ریشه‌دار و تثبیت‌شده‌اند
some of their beliefs are entrenched and deep-rooted.
477
برای به چالش کشیدن باورهای نهادینه‌ای که نسل‌ها ادامه داشته، زمان بیشتری نیاز دارند.
they need more time to challenge the ingrained ideas that have continued for generations.
478
"اهدا" یا "کمک مالی/غذایی/خونی" که داوطلبانه و بدون چشم‌داشت انجام می‌ شود
donation (n)
479
او یک کمک مالی سخاوتمندانه به مرکز تحقیقاتی سرطان کرد
She made a generous donation to the cancer research center.
480
اهدای خون می‌تواند جان‌های زیادی را نجات دهد
Blood donation can save many lives.
481
آن‌ها درخواست کمک غذایی برای قربانیان سیل کردند
They asked for food donations for the victims of the flood.
482
کمک کردن
make a donation
483
دریافت کمک
receive a donation
484
درخواست کمک
ask for donations
485
داوطلبانه، به نهادها یا افراد نیازمند او کمک کرد به صلیب سرخ
He made a donation to the Red Cross.
486
هم به نهاد خیریه اشاره دارد، هم به عمل خیر او برای خیریه کودکان کار میکند
charity she works for a children’s charity.
487
مشارکت، کمک (پولی یا فکری) سهم او در تیم ارزشمند بود
contribution Her contribution to the team was valuable.
488
از سوی دولت یا سازمان رسمی، با هدف مشخص/کمک‌هزینه، بورس دانش اموز یک کمک هزینه برای ریسرچ ش دریافت کرد
grant The student received a grant for her research.
489
بسیاری از مردم در تعطیلات کمک می‌کنند
Many people make donations during the holidays
490
آن خیریه از خانواده‌های بی‌خانمان حمایت می‌کند
That charity supports homeless families
491
کمک او به پروژه حیاتی بود
His contribution to the project was essential
492
او یک بورس برای تحصیل در کانادا دریافت کرد
She received a grant to study in Canada
493
کمک‌ مالی با دل و جان داده می‌شود، اما کمک‌هزینه بر اساس تلاش و شایستگی‌های شماست.
A donation is given heartily, but a grant is based on your effort and qualifications‌.