c Flashcards

(499 cards)

1
Q

من می‌خوام از چاپلوسی‌ها و تعارفات بگذرم (نمی‌خوام الکی تعریف بشنوم).

A

I want to skip the flattery and the attaboys

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
2
Q

چاپلوسی، تملق

A

flattery

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
3
Q

تعریف‌های دل‌خوش‌کنک، آفرین گفتن‌ها یا تشویق‌های سطحی

A

attaboys

ˈætəbɔɪ

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
4
Q

او از چاپلوسی استفاده کرد تا ترفیع بگیره

A

He used flattery to try to get a promotion.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
5
Q

ترجیح می‌دهم از تعریف و تمجیدهای توخالی بگذرم

A

I’d rather skip the praise and empty compliments

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
6
Q

تعریف کردن از کسی با صداقت کامل، بدون قصد چاپلوسی یا دروغ

تحسین صادقانه/ انتقاد کردن

A

‎ sincere praise

praise # criticize

sɪnˈsɪə $ -ˈsɪr / preɪz /ˈkrɪtəsaɪz

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
7
Q
A
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
8
Q

گفتن حرفی خوب و مثبت دربارهٔ کسی یا چیزی، معمولاً به صورت محترمانه یا دوستانه.
تحسین / تحسبن کردن

A

compliment (n,v)
pay , give فعل های همراهش

to compliment someone

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
9
Q

حرف‌هایی که معنی یا ارزش واقعی ندارند، معمولاً فقط برای جلب توجه یا فریب دادن گفته می‌شن.

حرف‌های توخالی

A

empty words

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
10
Q

او از ارائه‌ام خیلی قشنگ تعریف کرد.

A

She gave me a nice compliment on my presentation

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
11
Q

او از مدل موی جدیدش تعریف کرد

A

He complimented her on her new haircut.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
12
Q

او چاپلوسی را دوست ندارد؛ بازخورد صادقانه و معنادار را ترجیح می‌دهد.

A

He doesn’t like flattery; he prefers honest and meaningful feedback.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
13
Q

کم‌تر تحت تاثیر قرار گرفته
آنچنان تحت تاثیر قرار نگرفته

A

less impressed

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
14
Q

مثلاً وقتی چیزی اونقدر که انتظار داشتی خوب نبوده و تو رو شگفت‌زده نکرده،
کم‌تر تحت تاثیر قرار گرفتم

A

I was less impressed

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
15
Q

از لباسش تعریف کرد / غیر رسمی

A

He gave her a nice compliment about her outfit.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
16
Q

از کارم خیلی زیبا تعریف کرد.
رسمی تر

A

She paid me a lovely compliment on my work.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
17
Q

Complement (n,v)

A

کامل‌کننده، چیزی که چیز دیگر را بهتر یا کامل‌تر می‌کند‌

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
18
Q

این سس به خوبی غذای اصلی را کامل می‌کند.

A

This sauce complements the dish nicely

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
19
Q

(این شراب قرمز مکمل عالی‌ای برای استیک است.)

A

The red wine is a perfect complement to the steak.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
20
Q

بعد از دیدن فیلم، کم‌تر از چیزی که انتظار داشتم تحت تاثیر قرار گرفتم.

A

After seeing the movie, I was less impressed than I expected.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
21
Q

او از توضیحات او چندان تحت تاثیر قرار نگرفت

A

She was less impressed with his explanation

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
22
Q

او به نظر می‌رسید که هدیهٔ گرانقیمت چندان او را تحت تاثیر قرار نداده است.

A

He seemed less impressed by the expensive gift

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
23
Q

وقتی کامنتش را خواندم، کمتر تحت تاثیر قرار گرفتم، چون او دیگر برایم مهم نبود، برخلاف قبل

A

•I was less impressed when I read his comment because he wasn’t important to me anymore, unlike before.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
24
Q

فارغ‌التحصیلی از دانشگاه یک دستاورد بزرگ برای او بود

A

Graduating from university was a major accomplishment for her.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
25
تمام کردن ماراتن یک دستاورد بزرگ برایم بود
Finishing the marathon was a huge accomplishment for me.
26
او پس از به پایان رساندن پروژه احساس دستاورد بزرگی داشت
She felt a great sense of accomplishment after completing the project.
27
یادگیری یک زبان جدید یک دستاورد چالش‌برانگیز اما ارزشمند است
Learning a new language is a challenging but rewarding accomplishment.
28
(تمرین برای دوی ماراتن سخت است، اما فوق‌العاده رضایت‌بخش.)
Training for a marathon is challenging but incredibly rewarding.
29
کاری که با موفقیت انجام دادی، حتی اگر خیلی سخت نبوده باشد / دستاورد، موفقیت، اتمام موفقیت‌آمیز یک کار. موفقیت‌آمیز یک کار روی پایان موفق و انجام یک
Accomplishment
30
یعنی کاری که به سختی و تلاش زیاد نیاز داشته و یک موفقیت جدی به حساب می‌آید. دستاورد، موفقیت قابل توجه روی موفقیت و سختی راه تاکید بیشتری دارد. معمولا نشان‌دهنده‌ی چیزی مهم‌تر و سخت‌تر است.
Achievement
31
آمادگی برای آزمون CELPIP سخت است، اما در نهایت ارزشمند است
Preparing for the CELPIP exam is difficult but ultimately rewarding.
32
یادگیری پخت غذای سالم زمان‌بر است، اما بسیار سودمند است
Learning how to cook healthy meals is time-consuming but very beneficial.
33
مهاجرت به یک کشور جدید سخت است، اما پر از فرصت است
Moving to a new country is challenging but full of opportunities.
34
شروع کسب‌وکار شخصی یک ماجراجویی پرخطر اما هیجان‌انگیز است.
Starting your own business is a risky but exciting adventure.
35
تمام کردن پروژه سر وقت، یک موفقیت بزرگ بود
Finishing the project on time was a big accomplishment.
36
قهرمان شدن یک موفقیت بزرگ بود
Winning the championship was a major achievement.
37
فارغ‌التحصیلی از دانشگاه یک دستاورد افتخارآمیز برای خانواده‌ام بود
Graduating from university was a proud accomplishment for my family.
38
تمام کردن کتاب در یک هفته برایم یک موفقیت کوچک بود
Finishing the book in one week was a small accomplishment for me.
39
برنده شدن در مسابقات ملی بزرگترین موفقیت دوران حرفه‌ای او بود.
Winning the national competition was the greatest achievement of his career.
40
گرفتن نمره بالا در آزمون CELPIP یک موفقیت بزرگ است.
Getting a high score on the CELPIP test is a big achievement.
41
یاد گرفتن شنا یک دستاورد/موفقیت بزرگ برای من بود.
Learning to swim was a big accomplishment for me.
42
بعد از ماه‌ها تلاش، چاپ اولین مقاله‌اش یک موفقیت بود
After months of hard work, publishing her first article was an achievement.
43
برنده شدن مدال طلای المپیک یک موفقیت بزرگ محسوب می‌شود.
Winning a gold medal in the Olympics is considered a major achievement.
44
pioneer
پیشگام، پیشرو، کسی که اولین بار کاری را شروع می‌کند یا راه جدیدی باز می‌کند.
45
ماری کوری پیشگام در زمینهٔ رادیواکتیویته بود.
Marie Curie was a pioneer in the field of radioactivity.
46
این شرکت پیشگام در تکنولوژی انرژی‌های تجدیدپذیر است
The company is a pioneer in renewable energy technology.
47
او روش‌های جدیدی برای آموزش زبان ابداع کرد.
He pioneered new methods of teaching languages.
48
من پیشگام یک روش بازاریابی جدید برای فروش بیشتر بیمه عمر بودم
I pioneered a new marketing method to sell more life insurance.
49
او یک روش جدید برای آموزش محیط زیست ارائه داد که حالا در سراسر جهان استفاده می‌شود
She pioneered a new approach to environmental education that is now used worldwide.
50
واقعاً اونا خرید آنلاین رو راه انداختن قبل از اینکه مد بشه
They really pioneered online shopping before it became a trend.
51
استیو جابز یک پیشگام واقعی در دنیای تکنولوژی بود
Steve Jobs was a true pioneer in the world of technology.
52
نه الان هست، نه در آینده خواهد بود
It isn't now and it won't ever be.
53
او الان آماده نیست و هیچ وقت هم آماده نخواهد بود.
He isn't ready now, and he won't ever be.
54
این پروژه الان آسان نیست و هیچ وقت هم آسان نخواهد شد
This project isn’t easy now, and it won’t ever be.
55
او الان صادق نیست و هیچ وقت هم نخواهد بود
She isn’t honest now, and she won’t ever be.
56
اون موقع درست نبود و در آینده هم درست نخواهد بود
It wasn’t true then, and it won’t be true in the future.
57
الان اتفاق نمی‌افته و هیچ‌وقت هم نخواهد افتاد.
This isn’t happening now, and it’s never going to happen.
58
الان وجود نداره و هیچ‌وقت هم وجود نخواهد داشت.
It doesn't exist now, and it never will.
59
او الان دوست ندارد و هیچ وقت هم دوست نخواهد داشت
She doesn’t like it now, and she never will.
60
او الان خوشحال نیست و هیچ وقت هم خوشحال نخواهد بود
He isn’t happy now, and he won’t ever be.
61
یعنی نذار توی یه وضعیت بد یا اشتباهی بیفتی که یکی برات گذاشته
Don't fall into the trap.
62
گول اینو نخور که هر چی می‌شنوی باور کنی
Don't fall into the trap of believing everything you hear.
63
او در دام این فکر افتاد که موفقیت کار ساده‌ایه
He fell into the trap of thinking success would be easy.
64
fall into the trap of + [اسم یا عبارت فعلی]
در دام نیفت.
65
در دام این فکر نیفتید که نمی‌توانید پیشرفت کنید.
Don't fall into the trap of thinking you can't improve.
66
او در دام اعتماد به افراد نادرست افتاد
He fell into the trap of trusting the wrong people
67
He fell into the trap of thinking success would be easy. چرا would؟
علتش اینه که زمان جمله اصلی گذشته است (fell → گذشته فعل fall). وقتی جملهٔ اصلی در زمان گذشته باشد، جملهٔ وابسته هم باید "زمانش" عقب‌تر برود. اینجا چون دربارهٔ یک باور یا تصور در گذشته صحبت می‌کنیم، به جای will از would استفاده شده.
68
او باور داشت که در نهایت همه چیز درست خواهد شد
She believed that everything would work out in the end.
69
آن‌ها فکر می‌کردند جلسه ساعت ۱۰ صبح شروع خواهد شد
They thought the meeting would start at 10 a.m.
70
من فرض کردم که او به من در پروژه کمک خواهد کرد
I assumed that he would help me with the project
71
امیدوار بودیم که امروز هوا بهتر باشد
We hoped that the weather would be better today.
72
assume persume
یعنی فرض کردن بدون داشتن مدرک کافی / بدون مدرک (guess) یعنی فرض کردن بر اساس احتمال قوی یا شواهد موجود. معمولاً رسمی‌تر و قوی‌تر از assume است./ با احتمال قوی یا کمی شواهد (informed guess)
73
Since he has a key, I presume he lives here.
چون کلید دارد، فرض می‌کنم که اینجا زندگی می‌کند
74
I assume he is at work because his car is not at home.
فرض می‌کنم سر کار است چون ماشینش خانه نیست
75
The entitlement
حق، امتیاز، یا توقع داشتن چیزی فقط به خاطر جایگاه یا وضعیت فرد. مثلاً بعضی افراد فکر می‌کنند فقط چون فلان کار را کردند یا فلان خانواده هستند، حتماً باید چیزی بهشان تعلق بگیرد.
76
او حس قوی‌ای از حق به جانب بودن دارد و انتظار دارد بدون تلاش زیاد ترفیع بگیرد
He has a strong sense of entitlement, expecting to get promoted without working hard.
77
someone has entitlement entitle (v)
فکر میکند که استحقاق چیزی را دارد، حتی اگر واقعا لایقش نباشد حق داشتن / استحقاق داشتن
78
به خاطر حس حق به جانب بودنش، فکر می‌کرد بدون اینکه چیزی بگوید، بهترین دفتر باید مال او باشد.
Because of his entitlement, he believed he deserved the best office without asking.
79
او احساس حق‌به‌خودبینی داشت چون من همیشه وضعیت او را در نظر میگرفتم.
He had a sense of entitlement because I would always consider his situation. would : تکرار رو نشون میدهد
80
احساس حق‌به‌جانب بودن داشت چون دیگران همیشه او را خاص می‌دانستند.
He had a sense of entitlement because he was always considered by others to be special.
81
به دلیل حس حق‌به‌جانب بودنش، انتظار داشت همه در محل کار به او کمک کنند.
Because of her entitlement, she expected everyone to help her at work.
82
او حس می‌کرد که محق است، چون دیگران همیشه او را مهم‌تر می‌دانستند.
He had a sense of entitlement because he was always considered by others as more important.
83
او احساس می‌کرد استحقاق بیشتری دارد، چون دیگران او را شایسته‌تر می‌دانستند.
He had a sense of entitlement because he was always considered by others to deserve more.
84
حس شدید محق بودنش باعث شده بود باور کند دیگران همیشه باید در محل کار از او حمایت کنند.
Her strong sense of entitlement led her to believe that others should always support her at work.
85
به‌دلیل حس حق‌به‌جانب بودنش، انتظار داشت همه در محل کار به او کمک کنند.
Due to her sense of entitlement, she expected everyone to assist her at work.
86
این عبارت به معنی غلبه کردن بر یک مشکل یا موقعیت دشوار، یا بهبود از یک وضعیت عاطفی یا جسمی است.
Get over
87
او هنوز نتوانسته از شکست عشقی‌اش عبور کند.
She still hasn’t gotten over her breakup.
88
او بالاخره بر ترس از صحبت کردن در جمع غلبه کرد. می‌تواند به معنی رهایی از یک وضعیت دشوار یا عبور از یک وضعیت احساسی باشد.
He finally got over his fear of public speaking.
89
بیشتر به غلبه کردن بر یک چالش یا مانع در یک سطح عمومی‌تر یا برای مشکلات بزرگ‌تر اشاره دارد. معمولاً در موقعیت‌های رسمی یا در هنگام صحبت درباره مشکلات بزرگ‌تر استفاده می‌شود.
Overcome
90
او بر تمام موانع در مسیر شغلی‌اش غلبه کرد
She overcame all the obstacles in her career.
91
نمی‌توانم باور کنم که او به سرعت از شکست عشقی‌اش عبور کرد.
I can't believe he got over his breakup so quickly.
92
مدت زیادی طول کشید تا از ترس پروازم عبور کنم.
It took me a long time to get over my fear of flying.
93
او هنوز در تلاش است که از دست دادن حیوان خانگی‌اش را فراموش کند.
She is still trying to get over the loss of her pet.
94
او بر بسیاری از چالش‌ها غلبه کرد تا موفق شود.
He overcame many challenges to become successful.
95
ما باید تفاوت‌های خود را کنار بگذاریم تا بتوانیم با هم کار کنیم.
We need to overcome our differences to work together.
96
تیم بر اشتباهات اولیه خود غلبه کرد و بازی را برد.
The team overcame their early mistakes and won the match.
97
این عبارت به معنی ادامه دادن به کار یا شروع کردن کار بدون معطلی است. معمولاً وقتی از این عبارت استفاده می‌شود که کسی در حال معطل کردن یا کند بودن است و شما می‌خواهید او سریع‌تر کارش را انجام دهد.
Get on with it
98
دست از تعلل بردار و به کار ادامه بده.
Stop procrastinating and get on with it!
99
داری یه ساعته به مشقت نگاه می‌کنی. دست از وقت تلف کردن بردار و کارت رو شروع کن.
You've been staring at your homework for an hour. Stop procrastinating and get on with it!
100
اگر می‌خوای این پروژه رو به موقع تموم کنی، باید معطلی رو کنار بذاری و دست به کار بشی.
If you want to finish this project on time, you need to stop procrastinating and get on with it.
101
ما کل روز وقت نداریم. دست از تعلل بردار و ادامه بده.
We don't have all day. Stop procrastinating and get on with it.
102
هی، گزارشتو تموم کردی؟
Hey, have you finished the report yet
103
اوه، نه هنوز. هی با گوشیم حواسم پرت میشه
Ugh, not yet. I keep getting distracted by my phone.
104
یالا! دست از وقت تلف کردن بردار و کارت رو انجام بده. دو ساعت دیگه جلسه داریم!
Come on! Stop procrastinating and get on with it. We have a meeting in two hours!
105
آره، راست میگی. گوشی رو کنار میذارم و تمرکزم رو میذارم روی کار
Yeah, you’re right. I’ll put my phone away and focus.
106
این عبارت به معنی زحمت کشیدن یا تلاش زیاد برای به دست آوردن چیزی است. یعنی شما باید سخت کار کنید یا تلاش زیادی کنید تا چیزی به دست بیاورید.
When you break a sweat to get them.
107
شما باید واقعاً سخت تلاش کنید تا نتایجی که می‌خواهید را به دست بیاورید.
You really have to break a sweat to get the results you want.
108
امروز صبح پنج کیلومتر دویدم و به سختی عرق کردم. (یعنی خیلی راحت دوید بدون اینکه زیاد خسته بشه.)
I ran five kilometers this morning and barely broke a sweat.
109
او بدون اینکه حتی عرق کند، ماشین را تعمیر کرد. (یعنی کار خیلی راحتی براش بود.)
He fixed the car without even breaking a sweat.
110
اگه می‌خوای این مسابقه رو ببری، باید حسابی تلاش کنی.
You’ll have to break a sweat if you want to win this competition.
111
او کل پروژه رو بدون هیچ زحمتی تموم کرد در حالی که من هنوز با بخش اول گیر کرده بودم.
She finished the whole project without breaking a sweat while I struggled with the first part!
112
امروز تمرینت چطور بود؟
How was your workout today?
113
راستش خیلی راحت بود، حتی یه ذره هم عرق نکردم.
Honestly, it was so easy, I didn’t even break a sweat.
114
وای، اون میز رو خیلی سریع سر هم کردی
Wow, you finished assembling that table so fast.
115
اره، خیلی ساده بود. اصلاً سختی نکشیدم
Yeah, it was simple. I barely broke a sweat
116
فکر می‌کنی بردن این مسابقه راحت باشه؟
Do you think winning this race will be easy?
117
اصلاً! باید واقعاً سخت تلاش کنیم تا اونارو شکست بدیم
No way! We’ll have to really break a sweat to beat those guys.
118
او برای تمام کردن پروژه سر وقت، سخت تلاش کرد.
She struggled to finish the project on time.
119
او ‎درابتدا برای یادگیری زبان انگلیسی مشکل داشت.
He struggled with learning English in the beginning.
120
معنی "دست‌و‌پنجه نرم کردن"، "تقلا کردن" یا "به سختی تلاش کردن" است.
struggle
121
آن‌ها برای رسیدن به جای امن، در طوفان تقلا کردند.
They struggled through the storm to reach safety.
122
این عبارت به معنی انجام موفقیت‌آمیز یا عالی یک روز یا یک کار است. یعنی روزتان را به خوبی مدیریت کرده‌اید و کارهایتان را عالی انجام داده‌اید.
I nail a day
123
من امروز ارائه را عالی انجام دادم.
I nailed the presentation today.
124
من امروزو عالی سپری کردم؛ همه کارامو زود تموم کردم و حتی وقت استراحت هم داشتم.
I nailed the day by finishing all my tasks early and even had time to relax.
125
وقتی زود بیدار میشم، ورزش می‌کنم و کارامو به موقع انجام میدم، حس می‌کنم واقعاً روزمو عالی پیش بردم.
When I wake up early, exercise, and get my work done on time, I feel like I really nail the day.
126
بعد از یه صبح خیلی پربار، میتونم بگم امروزو حسابی ترکوندم
After such a productive morning, I can say I totally nailed the day!
127
بعضی روزا سخته، ولی امروز ترکوندم — همه چیز عالی پیش رفت
some days are tough, but today I nailed it — everything went perfectly!
128
.فقط می‌خوام کارامو انجام بدم و بعدش استراحت کنم
I just wanna get my work done and chill after.
129
فقط می‌خوام کارامو انجام بدم و بعدش استراحت کنم
I just wanna get my work done and chill after.
130
این عبارت ممکن است در معانی مختلفی استفاده شود. یکی از معانی آن داشتن معیاری برای سنجش چیزی یا آگاهی از سطح یا اندازه چیزی است
I have a measure
131
من معیاری دارم برای اینکه چقدر کار می‌توانم در یک روز انجام دهم
I have a measure of how much work I can handle in a day.
132
این عبارت معمولاً به معنی از خانه یا محل کار بیرون رفتن برای انجام کاری است. معمولاً برای کارهایی استفاده می‌شود که نیاز به رفتن به بیرون دارند.
You get out to do something
133
باید بری بیرون و کمی هوای تازه بگیری
You need to get out and get some fresh air.
134
به معنی هدف یا قصد است، یعنی چیزی که شما قصد دارید انجام دهید.
Intention
135
هدف من این است که این پروژه را تا پایان هفته تمام کنم
My intention is to finish this project by the end of the week.
136
تا آخر هفته یعنی هر کاری که باید انجام بشه، باید تا آخر هفته کامل شده باشه.
By the end of the week
137
باید این گزارش رو تا آخر هفته تموم کنم
I need to finish this report by the end of the week.
138
قول دادن که وسایل رو تا آخر هفته تحویل بدهند
They promised to deliver the furniture by the end of the week.
139
امیدوارم تا آخر هفته کاملاً برای امتحان آماده بشم
By the end of the week, I hope to be completely ready for the exam.
140
بیا سعی کنیم همه چیز رو تا آخر هفته ردیف کنیم.
Let's try to sort everything out by the end of the week.
141
‎ باید قبل از جلسه این مشکل را حل کنیم
We need to sort out this issue before the meeting.
142
کمدم را مرتب کردم و لباس‌های قدیمی را بخشیدم.
I sorted out my closet and gave away old clothes.
143
او در تلاش است برنامه‌های آینده‌اش را مشخص کند.
She’s trying to sort out her future plans.
144
نیت من اینه که پروژه‌ام رو تا جمعه تموم کنم.
My intention is to finish my project by Friday.
145
او قصدی برای ناراحت کردن تو نداشت
She had no intention of hurting your feelings.
146
او با نیت گرفتن ارتقاء شغلی به جلسه رفت
He went to the meeting with the intention of getting a promotion.
147
نمی‌خواستم حرفتو قطع کنم — اون نیت من نبود.
I didn’t mean to interrupt you — that wasn’t my intention.
148
کتاب‌های قدیمی‌ام را به کتابخانه بخشیدم.
I gave away my old books to the library.
149
او لباس عروسی‌اش را به کسی که نیاز داشت بخشید.
She gave away her wedding dress to someone in need.
150
sort out
حل و فصل کردن ، رسیدگی کردن مرتب کردن ، سر و سامان دادن تعیین و تکلیف کردن ، مشخص کردن یک وضعیت
151
give away
بخشیدن ، هدیه دادن بدون پول گرفتن لو دادن راز یا غافلگیری نشان دادن احساسات داماد رو به عروس سپردن
152
سورپرایز رو لو نده!
Don’t give away the surprise!
153
صورتش لوش داد (احساساتش رو نشون داد)
Her face gave her away.
154
او لباس‌های قدیمی‌اش را به خیریه بخشید
She gave away her old clothes to charity.
155
پدرش او را در مراسم ازدواج به داماد سپرد.
Her father gave her away at the wedding.
156
صدایش او را لو داد — می‌شد فهمید که مضطرب است
Her voice gave her away — I could tell she was nervous.
157
سعی کرد هیجانش را پنهان کند، اما لبخندش لوش داد.
He tried to hide his excitement, but his smile gave him away.
158
حالت صورتش نشان می‌داد چقدر عصبانی است نگاه روی صورتش نشان داد چقدر عصبانی بود.
The look on his face gave away how angry he was.
159
چه کسی عروس را در مراسم ازدواج به داماد سپرد؟
Who gave the bride away at the wedding?
160
برادرش او را به داماد سپرد چون پدرشان فوت کرده بود
Her brother gave her away because their father had passed away.
161
وقتی پدرش او را به داماد سپرد، گریه کرد
She cried when her father gave her away.
162
interrupt (v) interruption (n)
قطع کردن صحبت یا کار کسی، یا وقفه انداختن در یک جریان است. وسط حرف کسی پریدن مختل کردن یک روند یا فعالیت وقفه ایجاد کردن در چیزی
163
لطفاً وقتی دارم صحبت می‌کنم، وسط حرفم نپر
Please don’t interrupt while I’m speaking.
164
فیلم به خاطر قطع برق متوقف شد
The movie was interrupted by a power outage.
165
او جلسه را برای جواب دادن به تلفن قطع کرد
He interrupted the meeting to take a phone call.
166
اختلالی در سرویس اینترنت پیش آمد
There was an interruption in the internet service.
167
with the intention of with the intention of doing something
با نیت یعنی: با هدفِ انجام کاری
168
لبخند روی صورتش جای زخم روی بازویش کثیفی روی دست‌هایت
A smile on her face → A scar on his arm → Dirt on your hands →
169
• Good intentions • Bad intentions
نیت خوب نیت بد
170
همیشه مراقب باش؛ همه نیت خوبی ندارن
Always be careful; not everyone has good intentions.
171
نیتت‎ برای آخر هفته چیه؟
What’s your intention for the weekend?
172
نیت من اینه که استراحت کنم و با خانواده‌ام وقت بگذرونم.
My intention is to relax and spend time with my family.
173
عالی به نظر میاد! امیدوارم بتونی این کارو بکنی
That sounds great! I hope you get to do that.
174
نیت من اینه که امسال فرانسوی یاد بگیرم
My intention is to learn French this year.
175
چیزی که قصد داری انجام بدی یا نیتی که داری. می‌تونه بیشتر بر اساس احساسات یا انگیزه‌ها باشه. • تمرکز: روی فرآیند و تصمیم برای شروع چیزی. نیت به چیزی که قصد داری انجام بدی اشاره دارد،
intention
176
چیزی که به طور مشخص می‌خواهی به آن دست پیدا کنی. معمولاً دارای اندازه‌گیری و زمان‌بندی است. • تمرکز: روی دستیابی به نتیجه خاص و قابل اندازه‌گیری. دستیابی به یک نتیجه خاص اشاره دارد.
goal
177
هدف ‎من اینه که امتحان فرانسه B2 رو تا پایان سال قبول بشم.
My goal is to pass the B2 French exam by the end of the year.
178
به من رضایت و خشنودی می‌دهد. یعنی احساس خوشحالی یا رضایت به خاطر اینکه نیاز یا خواسته‌ای برآورده شده
gives me gratification
179
کمک به دیگران به من احساس رضایت و خوشحالی زیادی می‌ده
Helping others gives me great gratification.
180
کمک به دیگران به من احساس رضایت و خوشحالی می‌ده
Helping others makes me feel happy and satisfied.
181
significance
182
اهمیت این تصمیم را نمی‌توان دست‌کم گرفت.
The significance of this decision cannot be underestimated.
183
آموزش به کودکان حس عمیقی از رضایت به من می‌دهد.
Teaching children brings me a deep sense of satisfaction.
184
داوطلبی در پناهگاه به مردم هدف می‌دهد.
Volunteering at the shelter gives people a purpose.
185
حمایت از دوستانم در زمان‌های سخت به من شادی می‌دهد
Supporting my friends during hard times brings me joy.
186
کمک مالی به خیریه احساسی از پُر بودن و رضایت می‌دهد.
Donating to charity provides a feeling of fulfillment.
187
کمک به والدینم در کارهای روزانه باعث می‌شود احساس افتخار کنم.
Helping my parents with daily tasks makes me feel proud.
188
satisfied (adj) satisfying (adj) satisfaction (n) safisty (v)
کسی که راضی است چیزی که رضایت ایجاد می‌کند خودِ احساس رضایت راضی کردن، خشنود کردن،
189
من از نتایج راضی هستم
I am satisfied with the results.
190
آن فیلم بسیار رضایت‌بخش بود
That movie was very satisfying.
191
او احساس رضایت عمیق داشت
She felt a deep satisfaction.
192
توضیح من را راضی نکرد.
The explanation didn't satisfy me.
193
هیچ‌چیز به نظر نمی‌رسه که او را راضی کنه.
Nothing seems to satisfy her
194
satisfy a need / requirement / condition
نیاز یا شرطی را برآورده کردن
195
این محصول همه‌ی الزامات ایمنی را برآورده می‌کند.
This product satisfies all safety requirements.
196
او بالاخره شرایط قرارداد را برآورده کرد.
He finally satisfied the conditions of the contract.
197
احساس رضایت کلی وقتی نیاز، خواسته یا توقعی برآورده شود. کاربرد عمومی دارد و می‌تواند به چیزهای ساده یا پیچیده اشاره داشته باشد.
Satisfaction
198
Satisfaction Gratification Fulfillment
عمومی، عملکردی - شدت متوسط و معمولی احساسی، سریع، لذت‌بخش - فوری / زودگذر معنوی، عمیق، هدف‌محور - بلندمدت / پایدار
199
بعد از تمام کردن پروژه احساس رضایت داشتم.
I felt great satisfaction after finishing the project.
200
رضایت مشتری در کسب‌وکار مهم است.
Customer satisfaction is important in business.
201
احساس لذت و رضایت فوری یا احساسی، معمولاً وقتی یک خواسته شخصی یا لذت زودگذر برآورده می‌شود. شدیدتر از satisfaction و گاهی همراه با لذت آنی است.
Gratification
202
بلافاصله بعد از خرید لباس احساس رضایت و لذت کرد.
She felt instant gratification after buying the dress.
203
همه‌ی رضایت‌ها ماندگار نیستند.
Not all gratification is lasting
204
رضایت عمیق و معنوی، معمولاً وقتی هدف، آرزو یا مأموریت زندگی تحقق پیدا کند. معنوی‌تر و بلندمدت‌تر از دو مورد قبلی است.
Fulfillment
205
در کمک به دیگران احساس رضایت و معنا یافت.
He found fulfillment in helping others.
206
برای بعضی افراد، رضایت شغلی مهم‌تر از پول است.
Career fulfillment is more important than money for some people.
207
I'm satisfied with my grade.
208
Instant gratification from chocolate.
209
He feels fulfilled in his job
210
رضایت آنی میل به لذت فوری؛ یعنی بدون صبر کردن یا تلاش طولانی، همون لحظه چیزی رو بخوای و بگیری.
Instant Gratification
211
غذاهای ناسالم رضایت آنی می‌دن، ولی سالم نیستن.
Eating junk food gives instant gratification, but it's unhealthy.
212
رضایت تأخیری یا پاداش با تأخیر تعریف: توانایی برای صبر کردن تا بعداً به پاداش بهتر و بزرگ‌تری برسی.
Delayed Gratification
213
الان درس خوندن برای موفقیت بعدی نمونه‌ای از رضایت با تأخیره.
Studying hard now for success later is a form of delayed gratification.
214
(رضایت احساسی) تعریف: حس رضایت از طریق روابط عاطفی یا تجربه‌های شخصی، مثل عشق، دوستی یا قدردانی.
Emotional Gratification
215
(رضایت اجتماعی) تعریف: لذت و رضایتی که از تعامل اجتماعی، تأیید دیگران یا دیده شدن در جمع به دست میاد.
Social Gratification
216
کمک به یک دوست نیازمند رضایت احساسی ایجاد می‌کنه
Helping a friend in need brings emotional gratification.
217
(رضایت مادی) تعریف: رضایتی که از خرید، داشتن وسایل جدید یا مصرف کالاهای مادی حاصل میشه.
Material Gratification
218
خرید لباس جدید به او رضایت مادی می‌ده
Shopping for new clothes gives her material gratification.
219
gratification (n) gratify (v) gratifying (adj) gratified (adj)
رضایت، لذت راضی کردن، خشنود کردن، لذت دادن رضایت‌بخش، خوشحال‌کننده فردی که راضی شده
220
با تعریف‌ها احساس رضایت کرد
she felt gratified by the praise.
221
دیدن موفقیت دانش‌آموزانم رضایت‌بخشه
It’s gratifying to see my students succeed.
222
این تجربه بسیار رضایت‌بخش بود
That was a very gratifying experience.
223
از نتایج خشنود شد
He was gratified by the results.
224
هدیه، کنجکاوی او را ارضا کرد
The gift gratified her curiosity.
225
با رضایت لبخند زد
She smiled with gratification.
226
دست‌کم گرفتن، کمتر از واقعیت در نظر گرفتن
underestimate (v)
227
اونا سختی امتحان رو دست‌کم گرفتند
They underestimated the difficulty of the exam.
228
او یکی از بازیکنانیه که خیلی دست‌کم گرفته شده در تیم
She is one of the most underestimated players on the team.
229
بیش از حد ارزش یا توان چیزی را در نظر گرفتن
overestimate (v)
230
underestimate overestimate
معنی: دست‌کم گرفتن کاربرد: وقتی فکر می‌کنی چیزی ساده‌تر، کوچکتر یا کم‌اهمیت‌تر از واقعیتشه معنی: بیش از حد تصور کردن، بزرگ‌نمایی کردن کاربرد: وقتی چیزی را سخت‌تر، مهم‌تر یا بیشتر از واقعیت در نظر می‌گیری.
231
او را دست‌کم نگیر؛ خیلی باهوشه
Don’t underestimate her; she’s very smart
232
دست‌کم گرفتم که انجام کار چقدر طول می‌کشه
I underestimated how long the job would take.
233
توانایی خودش را بیش از حد تصور کرد
He overestimated his own strength.
234
We overestimated how many people would come
تعداد مهمان‌ها را بیش از حد تصور کرده بودیم.
235
او را دست‌کم نگیر؛ قوی‌تر از چیزی هست که به نظر می‌رسد.
Don’t underestimate your opponent. He’s stronger than he looks.
236
فکر می‌کنم بودجه‌ی لازم برای برنامه را بیش از حد در نظر گرفتیم.
I think we overestimated the budget we needed for the event.
237
خیلی‌ها سختی یادگیری یک زبان جدید را دست‌کم می‌گیرند.
Many people underestimate how hard it is to learn a new language.
238
زمان مورد نیاز برای اتمام پروژه را دست‌کم گرفته بودند
They underestimated the time needed to finish the project.
239
شجاعت داشتن
have courage
240
تو نیاز به شجاعت داری تا در جمع صحبت کنی یا برای صحبت کردن در جمع، باید شجاعت داشته باشی
You need to have courage to speak in public.
241
respectful (adj)
مودب، با احترام
242
همیشه نسبت به دیگران محترمانه رفتار کن، حتی اگر با آن‌ها مخالف باشی
Always be respectful toward others, even if you disagree.
243
حریف ما / رقیب ما کسی که در رقابت یا مبارزه روبه‌رویت است
our opponent
244
ما باید به رقیب‌مان احترام بگذاریم، بدون توجه به هر شرایطی یا ما باید در هر حال به حریف خود احترام بگذاریم
We must respect our opponent, no matter what.
245
heading out
در حال رفتن به بیرون / در حال حرکت به جایی
246
راهی باشگاه‌ام، دوست داری با من بیای؟
I'm heading out to the gym. Do you want to come?
247
دقیق، نکته‌سنج، با قدرت تشخیص بالا
discerning
248
او یک خواننده‌ی نکته‌سنج است که به هر جزئیاتی توجه می‌کند. یا او خواننده‌ای دقیق است که متوجه تمام جزئیات می‌شود.
She is a discerning reader who notices every detail.
249
به عهده‌ی توست / مسئولیتش با توست
it is on you.
250
اگه گزارش رو ارائه ندی، مسئولیتش با خودته.
If you fail to submit the report, it’s on you. در واقع، "fail" بیشتر بر روی عدم موفقیت در ارسال تمرکز دارد، در حالی که "don’t submit" فقط بر عدم اقدام به ارسال اشاره می‌کند.
251
سیستم در محافظت از داده‌ها کوتاهی کرد.
The system failed to protect the data.
252
موتور حین مسابقه از کار افتاد.
The engine failed during the race.
253
fail (v)
قصور کردن / کوتاهی کردن خراب شدن / از کار افتادن شکست خوردن در انجام کاری رد شدن / قبول نشدن (در امتحان یا آزمون)
254
نتوانست به قولش عمل کند / در وفای به قولش شکست خورد.
He failed to keep his promise.
255
دیروز داشتم به سمت یک مسابقه مناظره می‌رفتم.
Yesterday, I was heading out to a debate competition.
256
دانستن اینکه شجاعت شرکت کردن را دارم، به من احساس رضایت می‌داد.
It gave me gratification to know that I had the courage to participate.
257
حریف ما بسیار قوی بود، اما ما در تمام رویداد با احترام رفتار کردیم
Our opponent was very strong, but we stayed respectful throughout the event.
258
درک اهمیت هر کلمه‌ای که می‌گفتیم بسیار حیاتی بود.
Understanding the significance of every word we said was crucial.
259
نگه داشتیم احترام را رفتار محترمانه در طول زمان (در طول رویداد) حفظ شده است.
stayed ، respectful throughout the event
260
vital crucial کروشال
حیاتی
261
خوشبختانه تیم من نکته‌سنج بود و می‌توانست به سرعت به سوالات سخت پاسخ دهد.
Luckily, my team was discerning and could quickly respond to tricky questions.
262
در نهایت، ما مناظره را بردیم — اما مربی ما گفت: "یادتان باشد، این وظیفه‌ی شماست که به پیشرفت ادامه دهید
In the end, we won the debate — but our coach said, "Remember, it’s on you to keep improving.
263
ما واقعاً سخت روی آن کار کردیم
we broke a proverbial sweat on it
264
ما خیلی سخت روی این پروژه کار کردیم تا آن را به‌موقع تمام کنیم.
We broke a proverbial sweat on this project to finish it on time.
265
broke a proverbial sweat = break a sweat
از عبارت "break a sweat" گرفته شده است، که به معنی "شروع به عرق ریختن (از تلاش یا فعالیت شدید)" است. وقتی می‌گویند "proverbial sweat"، یعنی «آن عرقِ معروف یا اصطلاحی» – نوعی تاکید بر این است که واقعا تلاش زیادی کرده‌اند، نه فقط در حد معمول.
266
بالاخره اون سوزن معروف توی انبار کاه رو پیدا کرد. (یعنی چیزی بسیار سخت و نادر رو پیدا کرد، یک اصطلاح رایج.)
He finally found the proverbial needle in a haystack.
267
اون دنبال رویای معروفِ شهرت و ثروته. (یعنی همون رویایی که خیلی‌ها دنبالش هستن.)
She’s chasing the proverbial dream of fame and fortune.
268
اون همیشه در لحظه‌ی آخرِ معروف می‌رسه. (یعنی همیشه دقیقه نود، درست قبل از موعد نهایی.)
He always arrives at the proverbial eleventh hour.
269
توی مذاکرات به اون دیوار معروف خوردن. (یعنی به مانعی جدی برخورد کردن، چیزی که اغلب پیش میاد.)
They hit the proverbial wall in negotiations
270
negotiation
مذاکرات
271
داره دنبال رؤیاهاش برای دکتر شدن می‌ره
He’s chasing his dreams of becoming a doctor.
272
دنبال آدمایی که برات اهمیتی قائل نیستن نرو
Stop chasing people who don’t care about you.
273
سال‌هاست دنبال موفقیته
She’s been chasing success for years.
274
پلیس در حال تعقیب دزد بود
The police were chasing the thief.
275
➡️ از نظر فکری، ذهنی قید (adverb)
intellectually
276
این کتاب از نظر فکری (ذهنی) من را به چالش می‌کشد.
This book challenges me intellectually
277
chase (v)
معنی "دنبال کردن" یا "تعقیب کردن" است. این کلمه می‌تواند به معنی فیزیکی (تعقیب کسی) یا معنوی/نمادین (دنبال یک هدف یا رؤیا بودن) استفاده شود
278
او از نظر فکری کنجکاو است
She is intellectually curious.
279
او نه تنها از نظر جسمی قوی است، بلکه از نظر ذهنی هم تیزهوش است
He is not only physically strong but also intellectually sharp.
280
intellectually (adv) intellectual (adj) intellect (n) intellectual (n) فعل ندارد با stimulate, challenge, یا develop
از نظر فکری، ذهنی، عقلانی مربوط به ذهن، عقل، یا فکری؛ همچنین می‌تواند به شخصی گفته شود که اهل فکر و مطالعه است. هوش» یا «توانایی ذهنی» فرد فرهیخته یا اهل فکر
281
او رویکردی فکری برای حل مسائل دارد
He has an intellectual approach to solving problems.
282
او فردی فکری و علاقه‌مند به فلسفه است
She’s an intellectual person who loves philosophy.
283
هوش او چشمگیر است
His intellect is impressive.
284
بسیاری از اندیشمندان (اهل فکر) در سمینار شرکت کردند
Many intellectuals attended the seminar.
285
این کتاب ذهن تو را تحریک و فعال می‌کند
This book stimulates your intellect.
286
stimulate v
کلمه stimulate یک فعل (verb) است و معنی اصلی آن تحریک کردن، برانگیختن یا فعال کردن است. بسته به زمینه، می‌تواند معنای فیزیکی، ذهنی یا احساسی داشته باشد.
287
این کتاب تفکر انتقادی را تحریک می‌کند
This book stimulates critical thinking.
288
کافئین سیستم عصبی را تحریک می‌کند
Caffeine stimulates the nervous system
289
موسیقی خاطرات دوران کودکی را زنده کرد
The music stimulated memories of childhood.
290
کودکان برای رشد به تحریک ذهنی نیاز دارند
Children need mental stimulation to grow
291
گفت‌وگویی برانگیزنده و جالب بود
It was a stimulating conversation.
292
دولت برای تحریک اقتصاد مالیات‌ها را کاهش داد
The government lowered taxes to stimulate the economy.
293
معلم با سؤال‌ها بحث را برانگیخت
The teacher used questions to stimulate discussion.
294
stimulate stimulation stimulating stimulated
تحریک کردن برانگیختگی/تحریک تحریک‌کننده، جذاب (ذهنی یا فیزیکی) تحریک‌شده
295
او تحریک شد وقتی او لباس نداشت.
He was aroused when she was undressed
296
arouse stimulate
برای تحریک جنسی یا احساسی شدید استفاده می‌شه و در این جمله مناسب‌تره. معمولاً برای تحریک ذهنی، جسمی یا احساسی کلی به کار می‌ره (مثلاً با مطالعه، موسیقی، دارو و غیره).
297
دودمان، نسل، نیاکان
lineage
298
او می‌تواند نسب خود را به پادشاهان باستانی پیوند دهد
He can trace his lineage back to ancient kings.
299
trace (v,n)
ردیابی کردن" یا "پیگیری کردن" چه در زمینه فیزیکی (مثل ردیابی مسیر یک شیء) و چه در زمینه انتزاعی (مثل پیگیری تاریخچه خانوادگی یا پیشینه یک رویداد).
300
تاب‌آوری، مقاومت در برابر سختی‌ها
resilience (n)
301
تاب‌آوری او به او کمک کرد تا بر چالش‌های زیادی غلبه کند
Her resilience helped her overcome many challenges.
302
would have led to
منجر می‌شد به..
303
اگر ما سریع عمل نکرده بودیم، این می‌توانست منجر به فاجعه شود.
If we hadn't acted quickly, it would have led to disaster
304
تاب‌آوری او به او کمک کرد تا از دست دادن را پشت سر بگذارد
His resilience helped him recover from the loss.
305
جامعه پس از فاجعه تاب‌آوری زیادی از خود نشان داد
The community showed great resilience after the disaster.
306
او سعی کرد تاریخچه خانواده‌اش را ردیابی کند
She tried to trace her family history
307
آثار واضحی از تمدن قدیمی باقی نمانده است
There are no clear traces of the old civilization left.
308
we are fashioned to
ما طوری ساخته شده‌ایم که… یعنی "طبیعت ما این‌گونه است که….
309
"ما به گونه‌ای ساخته شده‌ایم که بتوانیم به محیط‌های جدید سازگار شویم"
We are fashioned to adapt to new environments
310
go and dive in
برو و با تمام وجود شروع کن، شیرجه بزن تو کار
311
نترس — فقط برو و غوطه‌ور شو
Don’t be afraid — just go and dive in
312
سال گذشته، ما واقعاً برای یک پروژه تحقیقاتی بزرگ عرق ریختیم (خیلی زحمت کشیدیم)
Last year, we broke a proverbial sweat on a huge research project.
313
این پروژه از نظر فکری ما را به چالشی کشید که قبلاً هرگز تجربه نکرده بودیم
It challenged us intellectually in ways we had never experienced before.
314
تیم ما دودمان تمدن‌های باستانی را مطالعه کرد تا تاب‌آوری آن‌ها را درک کند
Our team studied the lineage of ancient civilizations to understand their resilience
315
اگر زودتر تسلیم می‌شدیم، این کار منجر به یک شکست کامل می‌شد.
If we had given up early, it would have led to a complete failure.
316
در عوض، تصمیم گرفتیم بدون توجه به سختی کار، با تمام وجود وارد کار شویم.
Instead, we decided to go and dive in, no matter how hard it seemed.
317
به هر حال، ما طوری ساخته شده‌ایم که بر سختی‌ها غلبه کنیم و به حرکت ادامه دهیم
After all, we are fashioned to overcome difficulties and keep moving forward.
318
در پروژه‌های گروهی، مسئولیت انجام وظایف محوله با شماست.
In group projects, it’s on you to complete your assigned tasks.
319
در کارم، نکته‌سنج بودن به من کمک می‌کند بهترین راه‌حل‌ها را انتخاب کن
In my job, being discerning helps me choose the best solutions.
320
قبل از رفتن به رویداد، مطمئن شوید بلیت‌هایتان را دارید.
Before heading out to the event, make sure you have your tickets
321
حریف ما در مناظره استدلال‌های قوی ارائه داد.
Our opponent in the debate presented strong arguments.
322
در محیط کار، محترم بودن نسبت به همکاران ضروری است.
In a workplace, being respectful to coworkers is essential.
323
به نظر من، رهبران باید شجاعت تصمیم‌گیری‌های سخت را داشته باشند
in my opinion, leaders must have courage to make difficult decisions
324
اهمیت این تغییر سیاست باید به طور واضح توضیح داده شود.
The significance of this policy change must be explained clearly.
325
اتمام این پروژه به موقع، در کارم به من احساس رضایت می‌دهد
Finishing this project on time gives me gratification in my work
326
کمک به دوستانم به من رضایت می‌دهد
Helping my friends gives me gratification.
327
حرفهای او برای من اهمیتی نداشت.
His words had no significance to me.
328
برای امتحان کردن چیزهای جدید باید شجاعت داشته باشی.
You need to have courage to try new things.
329
همیشه به معلمانت احترام بگذار
always be respectful to your teachers.
330
ما حریف خود را در بازی به راحتی شکست دادیم
We beat our opponent easily in the game.
331
دارم میرم که با چند تا دوست ملاقات کنم.
I’m heading out to meet some friends
332
ما حریف خود را در بازی به راحتی شکست دادیم
We beat our opponent easily in the game.
333
ما حریف خود را در بازی به راحتی شکست دادیم
We beat our opponent easily in the game.
334
او در مورد غذای خوب خیلی نکته‌سنج است
she's very discerning about good food.
335
اگر مشق‌هایت را فراموش کنی، تقصیر خودت است
If you forget your homework, it’s on you.
336
ما برای جابجایی همه آن جعبه‌ها واقعاً زحمت کشیدیم
We broke a proverbial sweat moving all those boxes.
337
در آماده شدن برای بخش اسپیکینگ سلپیپ، واقعاً خیلی تلاش کردم.
During the preparation for my CELPIP speaking test, I broke a proverbial sweat.
338
فیلم جالب بود اما از نظر فکری خیلی چالش‌برانگیز نبود.
The movie was interesting but not very intellectually stimulating.
339
برانگیزاننده / تحریک‌کننده / انگیزه‌بخش / محرک فکری
stimulating (adj). # boring
340
گفت‌وگویی که فکر را درگیر و فعال می‌کند
a stimulating conversation
341
کتابی که ذهن را تحریک می‌کند و جالب است
a stimulating book
342
a stimulating environment
محیطی که الهام‌بخش و پرانرژی است
343
physically stimulating
از نظر بدنی یا حسی تحریک‌کننده
344
آن سخنرانی از نظر فکری بسیار انگیزه‌بخش بود
The lecture was intellectually stimulating.
345
این شغل دیگه اون‌قدر هیجان‌انگیز نیست
This job isn’t very stimulating anymore.
346
Caffeine stimulates the brain.
کافئین مغز را تحریک می‌کند.
347
stimulate stimulating stimulation
‎فعل (verb) تحریک کردن / برانگیختن تحریک‌کننده / انگیزه‌بخش / جالب (adj) تحریک / برانگیختگی / انگیزش (n)
348
کودکان برای رشد کردن به تحریک ذهنی نیاز دارند.
Children need mental stimulation to grow.
349
آن یک گفت‌وگوی انگیزه‌بخش / فکری / جالب بود
It was a stimulating discussion.
350
(همیشه از گفت‌وگوهای فکری با راهنمایم لذت می‌برم.)
I always enjoy stimulating conversations with my mentor.
351
(سخنران، یک گفت‌وگوی انگیزه‌بخش درباره تغییرات اقلیمی ارائه داد.)
The speaker gave a stimulating talk about climate change.
352
من فعالیت‌هایی را ترجیح می‌دهم که از نظر فکری مرا در یادگیری زبان درگیر کنند.
I prefer activities that engage me intellectually for my English learning.
353
دودمان او به ایران باستان برمی‌گردد
His lineage can be traced back to ancient Persia.
354
در نوشتار سلپیپم، به دودمان خانواده‌ام اشاره کردم تا سنت‌های ما را توضیح بدهم.
In my CELPIP writing, I mentioned my family's lineage to explain our traditions.
355
بعد از از دست دادن کارش، تاب‌آوری او تحسین‌برانگیز بود
After losing her job, her resilience was admirable.
356
در آزمون اسپیکینگ سلپیپ، تاب‌آوری را به عنوان کلید موفقیت توصیف کردم.
In the CELPIP speaking test, I described resilience as a key to success.
357
مطالعه نکردن منجر به رد شدن در امتحان می‌شد.
Not studying would have led to failing the exam.
358
دست دست نکن و فقط برو شروع کن!
Stop hesitating and just go and dive in
359
از دست دادن جلسه منجر به مشکلات جدی ارتباطی می‌شد
Missing the meeting would have led to serious communication problems.
360
برای پیشرفت در مهارت اسپیکینگ سلپیپ، مجبور شدبدون ترس شروع کنم
To improve my CELPIP speaking skills, I had to go and dive in without fear.
361
انسان‌ها طوری ساخته شده‌اند که با محیط‌های جدید سازگار شوند
Humans are fashioned to adapt to new environments.
362
ما طوری ساخته شده‌ایم که با تمرین مداوم زبان یاد بگیریم.
We are fashioned to learn languages through consistent practice.
363
معلم سعی کرد دانش‌آموزان را در درس درگیر کند.
The teacher tried to engage the students in the lesson.
364
سخنرانی‌اش واقعاً توجه حضار را جلب کرد.
Her speech really engaged the audience.
365
شرکت یک وکیل را برای رسیدگی به پرونده استخدام کرد.
The company engaged a lawyer to handle the case.
366
engage
درگیر کردن / مشغول کردن (ذهن یا شخص) جلب کردن (توجه یا علاقه) استخدام کردن / به کار گرفتن
367
hesitate
تردید داشتن، مکث کردن
368
او در صحبت کردن در جمع تردید دارد.
She is hesitating to speak in public.
369
دیدم که جلوی در تردید می‌کرد.
I saw him hesitating at the door
370
بدون تردید، برای نجات او به داخل آب پرید.
Without hesitating, he jumped into the water to save her.
371
وقتت را با تردید هدر نده — فقط تصمیم بگیر!
Don't waste time hesitating — just decide
372
دیدم که او پشت در تردید دارد
I saw her hesitating at the door
373
او ایستاده بود و پیش از پاسخ دادن درنگ می‌کرد
He stood there hesitating before answering.
374
hesitate
تردید داشتن/ مکث کردن (قبل از تصمیم یا عمل) معنی: وقتی برای یک لحظه در انجام کاری مکث می‌کنی چون مطمئن نیستی یا می‌ترسی.
375
قبل از پریدن در استخر مکث کرد
He hesitated before jumping into the pool
376
pause
مکث کردن (برای چند لحظه بدون تردید) معنی: توقف کوتاه در صحبت یا حرکت، معمولاً نه به خاطر شک یا ترس، بلکه برای استراحت یا نظم.
377
برای نفس گرفتن مکث کرد و بعد ادامه داد.
She paused to take a breath before continuing.
378
delay
به تأخیر انداختن (عمداً یا غیرعمدی) معنی: وقتی کاری را دیرتر از زمان معمول یا برنامه‌ریزی‌شده انجام می‌دهی.
379
پرواز به خاطر آب‌وهوای بد به تأخیر افتاد
The flight was delayed due to bad weather.
380
doubt
شک داشتن (به درستی یا حقیقت چیزی) معنی: باور نداشتن یا مطمئن نبودن از چیزی یا کسی.
381
من شک دارم که داستانش واقعی باشد
I doubt his story is true
382
مکث کرد چون شک داشت
She hesitated
383
مکث کرد چون نفس می‌خواست بکشه
She paused
384
تصمیمش را عقب انداخت
She delayed the decision
385
نسبت به نصیحت او شک داشت
She doubted his advice
386
اگر همیشه نگران پشت سرت باشی، هیچ‌وقت آزادی واقعی نداری.
You’ll never be free if you always have to look over your shoulder.
387
با نگرانی از پشت سر (به خاطر ترس یا شک) نگاه کردن
look over your shoulder
388
شورا (شهرداری، شهر، مشورتی)
council
389
شورای شهر پروژهٔ جدید مسکن را تصویب کرد.
The city council approved the new housing project.
390
جاودانه، فنا‌ناپذیر
Immortal
391
هنر بزرگ هنرمند را جاودانه می‌کند.
Great art makes the artist immortal
392
برنامه توسط مدیر تأیید شد.
The plan was approved by the manage.
393
تأیید شده / پذیرفته‌شده تأیید کردن، موافقت کردن
approved صفت approve فعل
394
او یک کلاه ایمنی تأییدشده خرید
He bought an approved helmet for safety.
395
من این تغییرات را تأیید می‌کنم
I approve the changes.
396
این یک سند تأییدشده است
It’s an approved document.
397
Fight from the soles of your feet!
از ته وجودت بجنگ
398
او اول از خط پایان عبور کرد و مسابقه را برد.
He crossed the finish line first and won the race.
399
از ته دل، با تمام وجود
From the soles of your feet
400
با تمام توان و انرژی که در بدن داری
with every ounce of blood you’ve got in your body
401
You have to fight with every ounce of blood you’ve got.
402
سوت شروع یا پایان بازی به صدا در می آید
whistle blows
403
وقتی سوت به صدا درمی‌آید، بازی شروع می‌شود.
When the whistle blows, the game begins
404
نویسندهٔ کتاب زندگی خودت (کسی که سرنوشتش را خودش می‌نویسد)
author of the book of your life
405
نویسندهٔ زندگی‌ات باش، نه فقط خواننده‌اش.
Be the author of the book of your life, not just a reader.
406
حذف کردن
eliminate
407
باید تمام ریسک‌های ممکن را حذف کنیم
We must eliminate all possible risks.
408
باید در موردش فکر کنم
I got to think about it
409
این تصمیم بزرگیه—باید در موردش فکر کنم.
That’s a big decision—I got to think about it.
410
یکی دو هفته سرم شلوغه
I’ll be busy for a couple of weeks.
411
یکی دو هفته
a couple of weeks
412
پیش امدن/ اتفاق افتادن
come up
413
اگر چیزی پیش آمد، بهم زنگ بزن
If anything comes up, call me.
414
به‌دست آوردن
Obtain
415
باید قبل از سفر ویزا بگیری.
You need to obtain a visa before traveling.
416
ادامه دادن به دنبال کردن (هدف، رویا،...)
keep on chasing
417
مهم نیست چی بشه، به دنبال رویاهات ادامه بده.
Keep on chasing your dreams no matter what.
418
او همیشه پشت سرش را نگاه می‌کرد، چون می‌ترسید کسی او را گیر بیندازد.
He was always looking over his shoulder, afraid someone would catch him
419
به پشت سر نگاه کردن احساس ترس یا نگرانی از اینکه کسی تعقیبت کند یا گیرت بیندازد
looking over his shoulder
420
یعنی اعضای شورا تصمیم گرفتند (از طریق رأی‌گیری) که یک کتابخانه تازه ساخته شود.
The council voted to build a new library.
421
کلمات او او را در تاریخ جاودانه کرد.
His words made him immortal in history
422
vote (for/against sth) اسم و فعل
رأی دادن به نفع یا علیه چیزی
423
آن‌ها به سیاست جدید رأی دادند
They voted for the new policy
424
در انتخابات بعدی رأی خواهم داد
I will vote in the next election
425
رأی همگانی (همه موافق‌اند)
a unanimous vote یونانی
426
رأی دادن (به‌صورت رسمی)
cast a vote
427
رأی اکثریت
a majority vote
428
رأی‌گیری کردن
take a vote
429
رای دادن به نفع کسی یا چیزی رای منفی دادن به کسی یا چیزی
vote for vote against
430
رأی خود را انداختن
cast your vote
431
رأی‌گیری نزدیک
a close vote
432
من به رئیس‌جمهور جدید رأی می‌دهم
I vote for the new president.
433
آن‌ها به این پیشنهاد رأی منفی دادند
They voted against the proposal.
434
ما به رأی تو نیاز داریم
We need your vote
435
رأی‌گیری خیلی نزدیک بود
The vote was very close
436
معنی: عصبی، نگران، بی‌قرار (در حالتی که انگار چیزی بد قرار است اتفاق بیفتد) معادل فارسی: روی لبه عصبانیت بودن، سر هر چیزی پریشون شدن
on edge اچ
437
‎ او تمام روز قبل از امتحان عصبی بود
She’s been on edge all day before the exam.
438
معنی: بیش‌ازحد نگران بودن که دیگران علیه تو هستند یا می‌خواهند بهت آسیب بزنند (گاهی بدون دلیل منطقی) معادل فارسی: بدگمان، پارانوئید، دچار سوءظن
paranoid
439
بعد از سرقت، دچار پارانویا شد و همه‌جا دوربین نصب کرد.
He got paranoid after the break-in and installed cameras everywhere.
440
او دچار پارانویا بود، همیشه پشت سرش را نگاه می‌کرد
He was paranoid, always looking over his shoulder.
441
او آن‌قدر عصبی بود که از هر صدایی می‌ترسید.
She was so on edge, she jumped at every noise
442
او وقتی کسی را دید که دنبالش می‌آمد، دچار بدگمانی
She felt paranoid when she saw someone following her.
443
او درباره‌ی باز گذاشتن در خانه‌اش دچار پارانویا بود.
He was paranoid about leaving his house unlocked.
444
پارانویا جان باعث شد که او قبل از خواب درها را چندین بار چک کند
John's paranoia made him check the doors multiple times before bed.
445
بعد از بحث، او خیلی عصبی بود.
After the argument, he was really on edge
446
صدای مداوم باعث شد که او احساس اضطراب و نگرانی کند
The constant noise made him feel on edge.
447
او تمام صبح قبل از ارائه‌ی بزرگش بی‌قرار بود.
She was on edge all morning before her big presentation.
448
کلمات او او را در تاریخ جاودانه کرد
His words made him immortal in history.
449
او هر چه به خط پایان نزدیک‌تر شد، سریع‌تر دوید
She ran faster as she saw the finish line.
450
از ته دل مبارزه کن! این جمله به معنای مبارزه با تمام توان و اراده است.
Fight from the soles of your feet!
451
این کار را با تمام وجودت انجام بده!
Do it with every ounce of blood you have!
452
وقتی سوت زده شود، ما شروع می‌کنیم
When the whistle blows, we start.
453
نویسندۀ زندگی خود باش، نه قربانی
Be the author of your life, not a victim.
454
ما باید هزینه‌های غیرضروری را حذف کنیم
We need to eliminate unnecessary costs
455
این تصمیم آسانی نیست—باید به آن فکر کنم
It’s not an easy decision—I got to think about it.
456
من در عرض چند هفته آزاد خواهم بود
I’ll be free in a couple of weeks.
457
یه مشکلی پیش اومد، نمی‌توانم امروز بیایم
Something came up, I can’t make it today.
458
اول باید اجازه بگیری
You must obtain permission first.
459
به دنبال اهداف‌ت برو، فرقی نمی‌کند چه اتفاقی بیفتد.
Keep on chasing your goals, no matter what
460
او توانست یک بورسیه برای تحصیلش به دست آورد
He managed to obtain a scholarship for his studies.
461
قبل از درخواست باید مدارک لازم را به دست بیاوری.
You need to obtain the necessary documents before applying.
462
او تمام اطلاعاتی که برای پروژه نیاز داشت را به دست آورد.
She obtained all the information she needed for the project.
463
حدود دو سال پیش بود که مجبور شدم برای چیزی با تمام وجودم بجنگم
It was two years ago when I had to fight for something with every ounce of blood I had in my body.
464
در آن زمان تصمیم گرفته بودم که به کانادا مهاجرت کنم، که بسیار سخت و چالش‌برانگیز بود.
At that time, I had made a decision to immigrate to Canada, which was very hard and challenging
465
مجبور شدم محل کارم را ترک کنم، جایی که سال‌ها برایش تلاش کرده بودم
I had to leave my workplace, where I had been working hard for years.
466
آن تصمیم اصلاً ساده نبود.
That decision wasn't simple.
467
به چندین دانشگاه درخواست دادم، و همچنین به نمره عالی نیاز داشتم تا پذیرفته شوم
I applied to several universities, and I also needed a great score to get accepted.
468
پس مجبور شدم «از ته وجود» بجنگم
So I had to fight from the soles of my feet.
469
تمام حواس‌پرتی‌ها را حذف کردم، مثل بیرون رفتن با دوستان یا سفر رفتن
I eliminated distractions, like hanging out with friends or going on trips,
470
چون این مسیر مثل یک مسابقه بود، و باید به خط پایان می‌رسیدم
because it felt like a match, and I needed to reach the finish line.
471
من معتقدم که وقتی واقعاً چیزی را «از ته دلت» بخواهی، حتماً آن را به دست خواهی آورد. من مطمئنم
I believe that when you truly want something from the soles of your feet, you will receive it. I’m sure about that.
472
در آن زمان، من تصمیم سختی برای مهاجرت به کانادا گرفته بودم که هم از نظر احساسی و هم از نظر ذهنی چالش‌برانگیز بود
At that time, I had made the tough decision to immigrate to Canada, which was both emotionally and mentally challenging.
473
در آن زمان، ترک زادگاهم برای تحصیل در خارج از کشور تصمیم سختی بود که مرا از نظر احساسی و ذهنی به چالش کشید
At that time, leaving my hometown to study abroad was a tough decision that tested me emotionally and mentally."
474
من مجبور شدم محل کاری را ترک کنم که سال‌ها در آن مشغول ساختن مسیر شغلی‌ام بودم
I had to leave the workplace where I had been building my career for years.
475
ترک شرکتی که زمان و تلاش زیادی را برای مسیر شغلی‌ام در آن سرمایه‌گذاری کرده بودم، تصمیم دشواری بود
Leaving the company where I had invested so much time and effort in my career was a difficult choice."
476
می‌دانستم که باید تمام تلاشم را بکنم
I knew I had to give it my all
477
با وجود چالش‌ها، می‌دانستم که باید تمام تلاشم را بکنم تا موفق شوم
Despite the challenges, I knew I had to give it my all to succeed.
478
من معتقدم که وقتی واقعاً چیزی را می‌خواهی و با تمام اراده به دنبال آن می‌روی، به آن خواهی رسید
I believe that when you truly want something and pursue it with full determination, you’ll get there.
479
من قویاً معتقدم که اگر با اراده‌ای استوار به دنبال رؤیاهایت بروی، موفقیت به دنبال آن خواهد آمد
I firmly believe that if you chase your dreams with unwavering determination, success will follow
480
او قاطعانه به قدرت تفکر مثبت باور دارد
She firmly believes in the power of positive thinking.
481
او محکم دستش را گرفت تا به او اطمینان بدهد
He held her hand firmly to reassure her
482
محکم، قاطعانه، با اطمینان
firmly
483
فارغ‌التحصیلی از دانشگاه یک نقطه عطف مهم در زندگی او بود
Graduating from university was a major milestone in her life."
484
نقطه عطف، مرحله مهم
Milestone
485
آن‌ها فداکاری‌های زیادی کردند تا به فرزندانشان زندگی بهتری بدهند.
"They made many sacrifices to give their children a better life
486
Sacrifices
فداکاری‌ها، ازخودگذشتگی‌ها
487
با تلاش و اراده، او به اهدافش دست یافت
"With hard work and determination, he achieved his goals."
488
اراده، عزم، قاطعیت
Determination
489
تاب‌آوری او به او کمک کرد تا بر بسیاری از چالش‌های زندگی غلبه کند
"Her resilience helped her overcome many challenges in life."
490
تاب‌آوری، پایداری، استقامت
Resilience
491
من برخی از بخش‌های شخصیتم را بازنویسی می‌کردم.
I would rewrite some parts of my character.
492
اگر می‌توانستم، برخی از جنبه‌های شخصیتم را بازنویسی می‌کردم تا نسخه بهتری از خودم شوم.
"If I could, I would rewrite certain aspects of my character to become a better version of myself."
493
من همیشه احساسی و خجالتی بوده‌ام و گفتن «نه» برایم سخت است چون نمی‌خواهم دیگران را ناراحت کنم.
I’ve always been emotional and shy, and I find it hard to say “no” because I don’t want to hurt others.
494
‎ما باید هر جنبه‌ای از پروژه را قبل از تصمیم‌گیری در نظر بگیریم
We need to consider every aspect of the project before making a decision."
495
یکی از جنبه‌های مهم یادگیری یک زبان جدید، تمرین روزانه است
One important aspect of learning a new language is practicing daily."
496
چون احساسی و خجالتی هستم، اغلب برای گفتن «نه» دچار مشکل می‌شوم چون از ناامید کردن دیگران می‌ترسم.
"Being emotional and shy, I often struggle to say 'no' because I fear disappointing others."
497
دانشمندان یک گونه جدید گیاه در جنگل‌های بارانی کشف کردند.
Scientists found a new species of plant in the rainforest."
498
find
کشف کردن متوجه شدن / درک کردن تشخیص دادن / به نتیجه رسیدن:
499
دکتر تشخیص داد که بیمار یک بیماری نادر دارد
"The doctor found that the patient had a rare disease.